...راز دل با تو چه گویم که تو خود راز دلی
خدا جونم سلام
یه چیـــــزی بــــگم؟(الآن سکانس آخره و نباید بگی "نه نمی خواد بگی"الآن باید بگی "خوب بگو بابا")(1)
خیلی دوست دارم
جون هر کی که دوست داری هر وقت می خوام بهت بگم دوست دارم من رو یاد اون حدیث ننداز که دیگه جرأت نکنم بهت اینو بگم...خیلی خوبی...توی همین جریانه اگه تو به فکر من نبودی معلوم نبود که من الآن چه غلطی خورده بودم...هی این زهرای بیچاره (که نمی دونم چرا گیر زبون نفهمی مثل من افتاده)میگفت ها...ولی من بدتر از بعضی از مخلوقات شریفت -که گاهی از من بیشتر می فهمن- نمی فهمیدم چی میگه...امروز بهش گفتم که حتماً قسمت نبوده زهرا به من بفهمونه که راهش چیه و حتماً باید خودم می فهمیدم...چون احتمالاً الآن حسّی که نسبت به این ماجرا دارم خیلی خالصانه تره تا وقتی که زهرابه من می فهموند...خیلی خوشحالم...شکرت که خودت با اون زبون شیرینت بهم فهموندی دارم زیاده روی(یا شاید هم کم روی) می کنم...هر چند شاید ظاهرش تلخ بود...نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم...امروزهم به یکی از بچه ها که می خواست بره مکـّه گفتم بهت سلام برسونه بگه خیلی بیشتر از اون جیزی که هوات رو داشتم هوام رو داشته باش...اگه یه وقت بهت گفت حالش رو نگیری بهش بگی از خودم هم شنیدی ها...بذار فکر کنه خودش برای اولین بار پیغام من رو رسونده...
الآن نمی دونم چی بگم ولی می دونم می خوام به طاهره بگم الآن از اون وقت هاییه که می خوام لپ خدا رو بکشم...و می خوام بهت بگم خیلی خِپلی(با صدای کلفت(بجز دوستان کسی تلاش نکنه که بفهمه یعنی چی با صدای کلفت چون من از این تریپ ها بیشتر جلوی دوستان میام(هر چند گاهی بقیه هم می شنون و کلّی جاهل اندر فقیه بهم نگاه می کنن)))...(به قول یه بنده خدایی موسی صفتان ببخشند که من شبانی می نویسم...البته توهین به حضرت موسی (صلی الله علیه)نشه ها...بحث سر راحتی اون شبانه است...من بلد نیستم از این توصیف های خفن بکنم که خداوند جلّ جلاله و نمی دونم چی چی،و چون اینجوری راحت نیستم نمی ذارم باعث بشه جلوگیری کنه از اینکه من قربون صدقه ی خدا برم...) یه ذره پرانتزش دراز شد...
خدا جونم...می خوام...می خوام...می خوام یه چیزی بهت بدم...
بیا...این مال تواِ
پاورقی:
(1) : ر.ک به لطیفه ی مشهور اون لاک پشت هایی که رفته بودن قلّه رو فتح کنن- سکانس آخر
.
.
.
راستی طرح ولایتمون افتاده مشهد...حتی نمی تونم تصورش رو بکنم که حدود 1 ماه مشهد باشم...از شهریور پارسال به طور معجزه آسایی 3 بار پشت سر هم رفتم مشهد...امروزهم که انشاءالله ماشاءالله با بسیج می ریم شمال-مشهد و وسط های مرداد هم که طرح ولایتمونه...یه جورایی معتاد شدم...دقیقا عین این معتاد ها که مواد بهشون نمی رسه حالشون خراب می شه ولی بعدش که...به حالت عادی در میان...منم وقتی تهرانم میگم اگه این دفعه برم حرم کلی بهانه دارم برای اینکه یه دل سیر پیش امام رضا گریه کنم ولی هر دفعه که می رم تازه اون جا سر حال میام و احساس می کنم هیچ غمی ندارم و هیچ شکایتی ندارم...عین این خل و چل ها می شینم توی صحن انقلاب در ودیوار رو نگاه می کنم...