!چند کلّه پوک؟

Tuesday, June 27, 2006

...راز دل با تو چه گویم که تو خود راز دلی

هو

خدا جونم سلام
یه چیـــــزی بــــگم؟(الآن سکانس آخره و نباید بگی "نه نمی خواد بگی"الآن باید بگی "خوب بگو بابا")(1)
خیلی دوست دارم

جون هر کی که دوست داری هر وقت می خوام بهت بگم دوست دارم من رو یاد اون حدیث ننداز که دیگه جرأت نکنم بهت اینو بگم...خیلی خوبی...توی همین جریانه اگه تو به فکر من نبودی معلوم نبود که من الآن چه غلطی خورده بودم...هی این زهرای بیچاره (که نمی دونم چرا گیر زبون نفهمی مثل من افتاده)میگفت ها...ولی من بدتر از بعضی از مخلوقات شریفت -که گاهی از من بیشتر می فهمن- نمی فهمیدم چی میگه...امروز بهش گفتم که حتماً قسمت نبوده زهرا به من بفهمونه که راهش چیه و حتماً باید خودم می فهمیدم...چون احتمالاً الآن حسّی که نسبت به این ماجرا دارم خیلی خالصانه تره تا وقتی که زهرابه من می فهموند...خیلی خوشحالم...شکرت که خودت با اون زبون شیرینت بهم فهموندی دارم زیاده روی(یا شاید هم کم روی) می کنم...هر چند شاید ظاهرش تلخ بود...نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم...امروزهم به یکی از بچه ها که می خواست بره مکـّه گفتم بهت سلام برسونه بگه خیلی بیشتر از اون جیزی که هوات رو داشتم هوام رو داشته باش...اگه یه وقت بهت گفت حالش رو نگیری بهش بگی از خودم هم شنیدی ها...بذار فکر کنه خودش برای اولین بار پیغام من رو رسونده...
الآن نمی دونم چی بگم ولی می دونم می خوام به طاهره بگم الآن از اون وقت هاییه که می خوام لپ خدا رو بکشم...و می خوام بهت بگم خیلی خِپلی(با صدای کلفت(بجز دوستان کسی تلاش نکنه که بفهمه یعنی چی با صدای کلفت چون من از این تریپ ها بیشتر جلوی دوستان میام(هر چند گاهی بقیه هم می شنون و کلّی جاهل اندر فقیه بهم نگاه می کنن)))...(به قول یه بنده خدایی موسی صفتان ببخشند که من شبانی می نویسم...البته توهین به حضرت موسی (صلی الله علیه)نشه ها...بحث سر راحتی اون شبانه است...من بلد نیستم از این توصیف های خفن بکنم که خداوند جلّ جلاله و نمی دونم چی چی،و چون اینجوری راحت نیستم نمی ذارم باعث بشه جلوگیری کنه از اینکه من قربون صدقه ی خدا برم...) یه ذره پرانتزش دراز شد...
خدا جونم...می خوام...می خوام...می خوام یه چیزی بهت بدم...

بیا...این مال تواِ

....................
پاورقی:
(1) : ر.ک به لطیفه ی مشهور اون لاک پشت هایی که رفته بودن قلّه رو فتح کنن- سکانس آخر
.

.
.
راستی طرح ولایتمون افتاده مشهد...حتی نمی تونم تصورش رو بکنم که حدود 1 ماه مشهد باشم...از شهریور پارسال به طور معجزه آسایی 3 بار پشت سر هم رفتم مشهد...امروزهم که انشاءالله ماشاءالله با بسیج می ریم شمال-مشهد و وسط های مرداد هم که طرح ولایتمونه...یه جورایی معتاد شدم...دقیقا عین این معتاد ها که مواد بهشون نمی رسه حالشون خراب می شه ولی بعدش که...به حالت عادی در میان...م
نم وقتی تهرانم میگم اگه این دفعه برم حرم کلی بهانه دارم برای اینکه یه دل سیر پیش امام رضا گریه کنم ولی هر دفعه که می رم تازه اون جا سر حال میام و احساس می کنم هیچ غمی ندارم و هیچ شکایتی ندارم...عین این خل و چل ها می شینم توی صحن انقلاب در ودیوار رو نگاه می کنم...
اول هاش فکر می کردم من حالات عرفانی ام کاهش پیدا کرده که گریه ام نمی گیره ولی مثل اینکه همینه که هست...با این تریپ ها بیشتر دلم تو مشهد می مونه ظاهراً...

اغنیا مکه روند و فقـــرا سوی تو آیند
جان به قربان تو آقا که تو حج فقرائی

جالبیش اینجاست که از این 5 دفعه فقط یه بارش گرون بود...بقیه اش یه چیز تو مایه های مجانی بوده و خواهد بود...مصداق بارز این شعره

فاخری

Monday, June 26, 2006

ای دوست تولدت مبارک

سلام پسر گلم ! تولدت مبارچ ! ايشاللا غم آخرمون باشه.ايشاللا صد ساله شي، نه، صد و بيس ساله شي، نه صد و بيس سال کمه ، هميشه زنده باشي، نه ، نه ،دروغ گفتم، منظورم اينه که صد سال به اين سال ها!! پس توهم نوزده ساله شدي!؟ هي !!جووني کجايي که يادش به خير! يادش به خير ، چه پيرمرد زحمت کشي بود، حيف که جوونمرگ از دنيا رفت، راستي بهت نگفت کجا مي ره ؟ ازجدي نگذشته ، دنيا هم دختر خوبيه ها! ماشللا ماشللا مث پنجه آفتاب مي مونه، اين آفتاب هم که ناخوناشو نمي گيره، بد جوري پنجه هاش تيز شده ، امروز داشت کورم مي کرد، نه، تو از سر دنيا زيادي ، عين پنجه ي آفتاب مي مونه ، مي ترسم همچين که خرش از پل گذشت کورم کنه !خرشم که پاش مي شله ، حالا کو تا رد شه ، پُله هم که خرابه، مي ترسم خراب شه و تلف شه حيوون بي زبون، بي زبوني هم بد درديه ها، آدمو تلف مي کنه شوخي شوخي!آخه مگه من با تو شوخي دارم؟بهت ياد ندادن وسط حرف بزرگترت نپري؟ آي ، آي مواظب باش !خوب بچه نمي فهمي از پله ي دهم نپري ؟ خب پس پات شيکست، حقته ، انقدر که آتيش مي سوزوني. انقدر ورجه وورجه کردي ، يادم رفت چي داشتم مي گفتم ، به قولي رشته ي کلوم از دستم در رفت ، يه ديقه دستشو ول کردم ها، ناقلا چه تند هم مي دوئه، عمرا اگه ديگه بتونم بگيرمش ، راستي يادم بنداز فردا يه آش رشته برات بار بذارم. آهان حرف اين بود که تو از سر اين دنيا زيادي ، موندم تو حکمت خدا، چرا تو رو فرستاد اين دنيا، آخه مگه ما چه گناهي به درگاهش کرده بوديم که سر پيري بايد دچار چنين عذابي مي شديم ؟!سر پيري و معرکه گيري !! نمي دونم خواجه حافظ شيرازيه يا کيه ؟! کيه ؟ دارم ميام ديگه ، دو ديقه صب کن الان درو باز مي کنم. دِ بچه يه ديقه آروم بگير ببينم چي داشتم مي گفتم، پات درد داره که داره ، دو ديقه آروم بگير. آهان حرف خواجه حافظ بود، خدا بيامرزدش ، چه مرد خوبي بود ،انگار اون بود که مي گفت : هر که در اين بزم مقرب تر است ، جام بلا بيشترش مي دهند اينم حکايت ما و توئه ،انگار در اين بزم مقرب تر بوديم !به هر حال اي امتحان بزرگ الهي ، اي جام بلا ، تولدت مبارچ . تـــــــولدت مـــبارچ تـــــــولدت مـــبارچ، تـــــــولدت....
اينم يه گل براي يه خل


آمنه


در سل ماژور 4/2

مرضیه فینگیل(معرب مینگیل؟!)19 سالش شد
امّــــــــــــــــــا چه حیف چـــــــــون ترشیده شد

مــــــرضــــــیه تولــــــــــــــدت مبـــــــــــــارک
آمنه دُمـــــــــــــــب تو هم ســــــــــــه چارک
.
.
.
(حالا ریتم 8/6 میشود)
مرضی تولدت مبارک
لاکپشت تولدت مبارک
خواهر تولدت مبارک
سیـــّــد تولدت مبارک
ببعــــی تولدت مبارک
...

!!!کاملاً مشخصه که من پس فردا امتحان دارم
به هر حـــال امیدوارم خدا شرت رو زود تر از سر ما کم کنه
یه چیزی حول و حوش صد،صدوبیست سال دیگه
(!جدی نگیری یاااا)


آناهیتا



Sunday, June 25, 2006

!این یا اون...کدوم؟

هو

یادش بخیر...روشنگر که بودیم هر از چند گاهی فوتبال بازی میکردیم...منم که عشق دروازه و...تا اسم فوتبال می اومد من سریع می گفتم من دروازه بان می
شم...و می رفتم تو دروازه...بعد که می دیدن یه ذره زیادی دارن گل می خورن می گفتن بیا برو دفاع وایسا...البته که فایده ای نداشت... چون وقتی می رفتم دفاع برای اینکه نذارم توپ بیاد هی می خواستم توپ رو با دست بگیرم(طبق عادت معهود) که هَند می شد...

یادمه تابستونی که می خواستم برم سوم راهنمائی رفتم کلاس بسکتبال...دست قضا نذاشت ما بسکتبالمون رو ادامه بدیم...خدایی استعداد این یکی رو
داشتم...صبح ها که تمرین می خواستیم بکنیم کلّی ما رو می دّووند...یه بار موقع دویدنمون یکی خورد زمین من برگشتم نگاهش کنم خودم هم خوردم
زمین و پام پیچ خورد...2 هفته ای توی گچ بود(البته باید 3 هفته می بود)...بعد که از گچ در آوردمش 1 هفته بعدش داشتیم بازی میکردیم...من رفتم زیر سبد و توپ
رو گرفتم...یهو دیدم کلی آدم قد بلند جلوم وایسادن...پریدم از بالای دستاشون توپ رو انداختم برای بچه هامون...ولی کاش همون بالا می موندم...وقتی اومدم پایین
دوباره پام پیچ خورد و دوباره 2 هفته رفت توی گچ(البته باید 3 هفته می رفت!)...این شد که دیگه دنبال بسکتبال نرفتم(یعنی بابام نذاشت-که خدا خیرش بده وگرنه
احتمالا من الآن قطع نخاع بودم-)...اول دبیرستان هم توی روشنگر یه بار داشتم از پله ها می دّویدم پائین که نمی دونم چی شد یهو خاطرات کلاس بسکتبالم برام
تداعی شد!!!...کلا 3 بار پای راستم رفته تو گچ...

بچه که بودیم(اول دوم دبستان) با کلی از بچه های فک و فامیل(پسر عمه هام و یکی از دختر عمه هام) مسابقه ی پریدن از پله های خونه ی مامان بزرگم رو
گذاشته بودیم(10 تا پله بود)... و من هم رکورد شکوندم هم پای چپم رو...بعدش هم بابام برای اینکه من رو ساکتم کنه از همه مون یه عکس انداخت...خیلی قشنگ
بود...همه صاف وایستاده بودن و من یه پام بالا بود

فاخری


Saturday, June 24, 2006

...!!!!چه قشنگ جواب می دی

ديشب بالاخره باهاش حرف زدم، کلي آروم شدم ،بهش گفتم احساس مي کنم خدا ازم نا اميد شده ، ديگه جوابمو نمي ده و کلي چيزاي ديگه اي از اين نوع. هر چند که به خاطر محبت مادرانه اش نتونست اشتباهامو از يه حدي بيشتر قبول کنه،ولي يه جمله بهم گفت که خيلي دوستش داشتم، خيلي قشنگ بود ، هر چند که چنين جمله هايي براي پررو شدن ما آدما نيست ، براي اينه که تو اوج نا اميديمون هم ازش نا اميد نشيم. فکر مي کنم يه حديث قدسي بود ، مضمونش اين بود که خدا گفته وقتي بنده هام صدام مي کنند، در واقع قبلش من به يادشون افتادم و صداشون کردم و اين صدا کردنشون جوابيه که به من ميدند.
کلي چيزاي ديگه هم گفت که همشون کلي قشنگ بودند و کلي آرومم کردند، فقط حيف که نتونست ببينه که چقدر دارم اشتباه مي کنم، دوست داشتم يه ذره هم دعوام مي کرد.
يه چيز ديگه هم بهم گفت ، گفت انتظار داري چه جوري جوابتو بده ؟مي خواي باهات همون جوري حرف بزنه که با موسي حرف زد؟
ياد آنا افتادم . اون شب که کلي حالم بد بود، تلفن زنگ زد ، مي دونستم خودشه، برام سخت بود وسط هق هق گريه باهاش حرف بزنم ، ولي نمي تونستم فيلم بازي کنم، مي دونست حالم بده و برا همين زنگ زده بود . يه ساعتي باهام حرف زد، يه سري حرف و يه سري توصيه که کلي آرومم کرد، توصيه هايي که خيلي به دردم مي خورد ، چيزايي که شايد چند ماه پيش شنيدنشون از آنا برام عجيب بود، ولي الان ديگه نه، توصيه هاي مذهبي اي که دوست هاي حسابي مذهبيم هم بهم نمي گند، اگر هم بگند انقدر روم تاثير نمي ذاره . اون موقع نفهميدم ، ولي الان مطمئنم اون موقع خدا بود که آنا رو فرستاده بود، واقعا لازم بود باهاش حرف بزنم . لازم داشتم با يکي حرف بزنم ولي خودم هم نمي دونستم ، چه برسه به اين که بدونم لازمه با کي حرف بزنم، ولي اون خيلي خوب مي دونست، اين جوري بود که آنا اون شب بهم زنگ زد .
لازم نبود به صورت کاملا ماورائي آرومم کنه تا جوابمو داده باشه، يکي از بنده هاي نازشو فرستاد، تا جواب يکي از بنده هاي کوچولوشو بده ، خدا وقتي مي خواد جواب بده چقدر قشنگ جواب مي ده ، کاملا با علل و اسباب طبيعي. اينم از مزاياي اينه که خداي آدم فقط يه پدر آسماني نباشه، خداي بزرگي باشه که از رگ گردن هم به بنده هاي کوچولوش نزديک تره ، خدايي که با همه ي عظمتش مي تونه انقدر راحت با موجوداي کوچيکي مثل ما دوست باشه.
مي خوام جوابشو بدم ، مي خوام باز باهاش حرف بزنم ، ولي اين بار همون جوري که خودش باهام حرف زد، نه اون جوري که تا حالا باهاش حرف مي زدم . الان واقعا اينو قبول دارم که راه رسيدن به آسمون از وسط زمين مي گذره . ياد اون قصه اي افتادم که يکي از خدا مي پرسه اگه جاي ما آدما بود ، چي کار مي کرد؟ خدا بهش مي گه
کوله پشتيم رو بر مي داشتم ، راه مي افتادم و به آدما کمک مي کردم
آمنه

Thursday, June 22, 2006

...!!دلم براش تنگ شده، ولی خیلی دلم تنگه

دلم براش تنگ شده ، ولي همين جوري دارم ازش دور مي شم .مي دونم که عرش بزرگش بيشتر از اين که تو آسمونا باشه ، تو دل بنده هاش پهن شده ، ولي کدوم دل؟ دلي که فقط براش تنگ شده؟ يا دلي که صاحبش اونو براي حضور خدا گشاد کرده؟ آره ، دلم بد جوري براش تنگ شده ، ولي خيلي دلم تنگه، اون قدر که جايي براي خدا توش نمونده.دلي که انقدر راحت از بقيه بدش مياد، دلي که انقدر خودش رو دوست داره، دلي که انقدر تنگه و تاريک،مگه مي تونه جايي داشته باشه که خدا رو توش مهمون کنه؟
دوست ندارم اين طور ازش دور بشم، ولي چه جوري مي شه وقتي بنده هاش رو ناراحت مي کنم و ککم هم نمي گزه ، خوش وخرم زندگيم رو مي کنم. مي فهمم چه قدر ازش دور مي شم وقتي توي عصبانيت مخم رو مي بندم و دهنم رو باز مي کنم، دهنم رو باز مي کنم و بقيه رو چه راحت نارحت مي کنم، تازه بعد از دو روز ممکنه مخم باز بشه و تازه بفهمم چه غلطي کردم ، حالا خر بيار و باقالي بار کن.بماند وقتايي که بعد از دو روز هم نمي فهمم چه غلطي کردم، يا مي فهمم و به خاطر غرور مسخره ام به روي خودم نميارم ، يا بد تر از اون ، دست پيش مي گيرم که پس نيفتم. تو کل اين مدت هم حواسم نيست که خدايي هم هست که داره نگام مي کنه، بعد هم خودم رو مي زنم به اون راه و مي گم نمي دونم چرا احساس مي کنم تازگي ها خدا يه مقداري ازم دور شده!؟
تا وقتي نتونم از اين غرور بچه گونه بگذرم، تا وقتي ياد نگيرم بنده هاشو ببخشم و بيخودي ازشون کينه به دل نگيرم، تا وقتي به جاي ديدن اشتباه هاي خودم زل مي زنم به اشتباه هاي بقيه و زيادي بزرگشون مي کنم، تا وقتي انقدر بقيه رو کوچيک مي بينم و خودمو بزرگ، تا وقتي......... تا وقتي دلم انقدر تنگه، دلم براش همين قدر تنگ مي مونه، حتي تنگ تر از اين.
بعضي وقتا انقدر دلم تنگ مي شه که انگار خدا هم از دستم خسته مي شه، يا شايد دلش برام مي سوزه و يه پس گردني مي زنه تا حواسم جمع شه. درسته که پس گردنيه بعضي وقتا بد درد داره، ولي مي ارزه ، بد جوري مي چسبه، دو سه روزي حالت گرفته است ، ولي بعد که فکر مي کني مي بيني انگار هنوز دوستت داره ، وگرنه ولت مي کرد به حال خودت . شايد هم از سر قهرش باشه ، بالاخره تنگي دل هم حدي داره ديگه.
چند وقتيه دلم بد جوري تنگ شده، دارم پس گردني مي خورم ، خيلي محکم نيست ولي معني داره، بايد ازش بترسم.

به طرز معجزه آسايي همه ي امتحان هام رو بد دادم! معادلات رو فکر مي کردم مي تونم هيفده بشم، ده مي شم؛ مطمئن بودم مي تونم جبر خطي رو بايه چارده پونزدهي پاس کنم،الان نهايتا با هشت و نيم نه مي افتم. رياضي هم که از همشون معرکه تر بود،فقط مونده مباني،اين يکي ديگه واقعا غير قابل پيش بينيه. به هر حال اين ترم رو مشروط مي شم، با اين که يه هفته پيش فکرشم نمي کردم .
اگه فقط قضيه همين بود، خيلي مهم نبود، مسئله اينه که احساس مي کنم دارم تو زندگيم مشروط مي شم-در اين باره نمي تونم بيشتر توضيح بدم ، ولي مصداق واقعي پس گردنيه.- دارم هر روز امتحان هاي مهم تر رو مي افتم ،عين خيالم هم نيست.
آمنه

...شهادت پشت شهادت

هو

خدایا!تو را شکر می کنم که مرا در آتش عشق گداختی و همه ی موجودات و خواستنی ها را بجز عشق و معشوق در نظرم خوار و بی مقدار کردی ؛ تا از کنار هر حادثه ی وحشتناک به سادگی و آرامی بگذرم...درد ها، ظلم ها، فشارها،شکنجه ها را با سهولت تحمل کنم

خدایا! تو را شکر می کنم که لذّت معراج را بر روحم ارزانی داشتی تا گاه گاهی از دنیای مادّه در گذرم و آنجا جز وجود تو را نبینم و جز بقاءِ تو چیزی نخواهم و با بازگشت از ملکوت اعلی برای من شکنجه ای آسمانی باشد که دیگر به چیزی دل نبندم و چیزی دلم را نرباید.

خدایا! اکنون احساس می کنم که در دریایی از درد غوطه می خورم، در دنیایی از حسرت غرق شده امريالبه حدی که اگر آسمان ها و زمین را و همه ی ثروت وجود را به من ارزانی داری به سهولت رد می کنم و اگر همه ی عالم را علیه من آتش کنی و آسمانی از عذاب بر سرم بریزی و زیر کوه های غم و درد مرا شکنجه کنی حتی آخ نگویم ، کوچکترین گله ای نکنم ، کمترین ناراحتی ای به خودم راه ندهم ؛ فقط به شرط آنکه ذکر خود را و یاد خود را و زیبایی خود را از من نگیری و مرا در همان حال بهدست بلا بسپاری ؛ به شرط آنکه بدانم این بلا از محبوب به من رسیده است تا احساس لذت کنم و همه ی درد ها و شکنجه ها را به جان ودل بخرم و اثبات کنم که عزت و ذلت دنیا برای من یکسان است ، لذت و ذلت دنیا مرا تکان نمی دهد. شکست و پیروزی مادی در من تأثیر ندارد.


خوش نداشتم و ندارم که دوستان و بزرگان بخاطر دوستی و محبت از من دفاع کنند و مرا از میان طوفان بلای حوادث نجات دهند...خوش نداشتم و ندارم که رحمت و شفقت دوستان و مخلصین را برانگیزم و از قدرت معنوی و مادی آنان در راه هدف مقدس خویش استفاده کنم.امّا...امّا همیشه می خواستم که شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه ی حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم. می خواهم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دنیای فقر غوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم...

شهید مصطفی چمران
دیروز شهادت آقا مصطفی بود...کمتر از 1 سال بعد از شهادت دایی رضا...آخه فردا هم شهادت دایی رضا ست...احتمالاً امروز هم شهادت خودمه...ان شاءالله ما شاءَالله

فاخری

...موشه تو سوراخ نمی رفت

هو

که چی؟ این همه فکر کردی چی شد؟ حتی 1 آپولو هم هوا نکردی بدبخت...اون روز هایی که می گفتی من الآن شرایطم حادّه،حرجی بر من نیست و به هر کی هم که ازت می پرسید چرا درس نمی خونی می گفتی من دچار مشکلی شدم که نمیذاره درس بخونم،گذشت بُزی!!!با تو ام...الآن که از 12 واحد این ترم فقط -0- واحد پاس می کنی یاد این افتادی که باید درس می خوندی؟ یاد این افتادی که ای وای چقدر بیت المال حروم کردی و چقدر از عمرت رو...این 1 ترم رو اگه تو خونه میشستی الآن کلـّی کار مفید کرده بودی...بیخودی اومدی دانشگاه...درس که نخوندی هیچ،هر کار فوق العاده و لازم الاجرایی رو هم گفتی بذار تابستون بیاد حتما این کار رو انجام می دم...حالا یادت افتاده که هیچ وقت نمی تونی خودت رو ببخشی؟ حالا...؟ آفرین...تو پدیده ای بدبخت...آدمی که می تونه عدای الاق رو جوری در بیاره که نفر جلویی بکشه کنار که الاقه رد شه ،کمتر از این هم ازش انتظار نمی ره...اصلاً تو شاهکاری بیچاره...قدر خودت رو بدون ؛ هدر می ری ها...!!!حالا ببین کِی گفتم من...
وای به حالت اگه ترم بعد درس نخونی...وای به حالت اگه تابستون کارهایی که می خواستی بکنی رو نکنی...بیچاره ات می کنم...سیاهت می کنم...با کمر بند می افتم به جونت
!!!حالا ببین کِی گفتم من

فاخری

!!!...بگو چاقو

هو

وقتی بچه بودم توی مهد کودکمون یه پسره بود که بهش میگفتیم سروش دماغو!!!همیشه دماغش آویزون بود و آستینش هم دماغی...خیلی ازش بدم می اومد ؛ تا جایی که من یادمه خیلی پسر تخسی بود
نی نی هم چون داره دندون در میاره(2تا)حسابی مریضه و سرما خورده...امروز به مامانم گفتم:مامان این بچه ات هم شده سروش دماغو؛ فقط فرقش اینه که بلد نیست با آستینش پاک کنه
این عکس نی نی نیست ولی خیلی شبیه نی نیه

فاخری

Wednesday, June 21, 2006

...با فلاکت زنده ایم تا زنده ایم عقب مونده ایم

مانتو کوتاه ممنوع!

شلوار برمودا ممنوع!

ورود ساز به کشور ممنوع!

اردوی مختلط دانشگاهی ممنوع!

کاریکاتور کشیدن ممنوع!

دانشگاه بدون شهید ممنوع!

حرف سیاسی زدن ممنوع!

.

.

.

خاروندن سرممنوع!

راه رفتن ممنوع!

نفس کشیدن ممنوع! ...

.

بابا احمدی نژاد...محبوب ترین رئیس جمهور دنیا...معرکه!...کار درست...ای تنها کسی که از پس این همه کار مهـم به تنهایی بر میاد...خوب دست راستت رو رو سر ما هم بکش...

آناهیتا

Tuesday, June 20, 2006

...!!سیاهی ، تکبر ،سقوط....تا کجا؟

دارم سياهش مي کنم، سياه سياه ، مي ترسم ديگه کم کم سياه نبودنش رو يادم نياد . وقتي بهم داديش ، اصلا سياه نبود،با چه سرعتي سياهش کردم ، چه سرعتي!
دارم سقوط مي کنم ، دارم سقوط مي کنم بدون اين که هيچ دست و پايي بزنم، مثل يه تيکه سنگ، کاملا بي تفاوت، کاش مثل يه سنگ سقوط مي کردم ، احتمالا سنگه فکر نمي کنه خودش تنهايي مي تونه خودشو نجات بده ، فکر مي کنه تقديرش سقوطه. سنگه هر چي هست ، انقدر متکبر نيست، انقدر احمق.انقدر احمق که فکر کنه خودش تنهايي چيزيه!

انقدر باهات حرف نزدم که ديگه بعضي وقتا باور نمي کنم صدامو بشنوي! کفر از اين بالا تر سراغ داري؟

احساس مي کنم منو به خودم واگذاشتي، منو به خودم واگذاشتي و داري بهم مي خندي، داري به اين طغيان احمقانه مي خندي . خنده دارم هست ، يه بچه فسقلي که هيچي نيست، روبروت قد علم کرده و فکر مي کنه خيليه !داري بهم مي خندي و نگاه مي کني که چه جوري دارم توي اين طغيان احمقانه ام غرق مي شم؟ براي غرق شدن زود نيست؟مي دونم آدم بديم ، مي دونم خيلي زود تونستم انسانيتي که بهم دادي رو تباه کنم ، مي دونم خيلي زود سياهش کردم،اون روح شفافي رو که از خودت در من دميدي . همه ي اينا رو مي دونم ، همه ي اين حقارت هام رو مي شناسم ، ولي از عظمت تو هم خبر دارم، و اين رو هم مي دونم که عظمت تو از همه ي حقارت هاي من بيشتره ، از همه ي اين حقارت هايي که مي شناسم و همه ي اون هايي که نمي شناسم. مي دونم که استحقاق غرق شدن رو دارم ، ولي مي دونم کسي که استحقاق غرق شدن رو داره هم نبايد از رحمتت نا اميد بشه ، که نا اميدي از رحمتت عين غرق شدنه. اگه من ندونم تو که مي دوني جز تو کسي نمي تونه نجاتم بده، اگه تو نجاتم ندي ، ازکي بخوام؟ مگه اصلا جز تو کسي رو دارم؟ پس دستم رو بگير ، دستم رو بگير و بلندم کن ، هر چند که لياقتشو ندارم.
آمنه

!!!...تولدم مبارک

هو

دیگه کم کم داشتم عادت می کردم...کم کم داشتم به نرمالیسیته ی جاری برمی گشتم...کم کم داشتم یاد می گرفتم چجوری میشه زندگی کرد...آره...کم کم داشتم مزه ی زندگی رومی چشیدم...کم کم داشتم پیداش می کردم...کم کم داشتم یاد می گرفتم چجوری می شه بهش اطمینان کرد...کم کم داشتم معنی صبررومی فهمیدم...وتازه داشتم شیرینی اش رو مزمزه می کردم...تا اینکه اون اتفاق کذایی افتاد که نمیدونم ازکجا شروع شد واصلا برای چی شروع شد؟...شاید من داشتم امتحان می شدم...یهوهمه چی برام عوض شد...دوباره داشتم فراموشش می کردم...دوباره داشتم می مردم...
دوباره می شه زندگی کرد...مگه نه؟!

فاخری

Monday, June 19, 2006

!!تولدت مبارک

مرا کسي نساخت ، خدا ساخت ؛
،نه آن چنان که کسي مي خواست
،که من کسي نداشتم
کسم خدا بود ، کس بی کسان
او بود که مرا ساخت ، آن چنان که خودش ساخت
نه از من پرسيد ، نه از آن من ديگرم
من يک گل بي صاحب بودم
مرا از روح خود در آن دميد
،و بر روي خاک و در زير آفتاب
تنها رهايم کرد
مرا به خودم واگذاشت

!!روحت شاد دکتر و تولدت مبارک

آمنه

!!کجا؟

از بالاي سرم سرپوش آسمان را بر داشته اند
و فضاي بي کرانه ي نيستي نمودار شده است
و من خود را همچون سايه ي موهومي مي يابم
که در صحرا افتاده است
و چون روح آواره ي کوير که بي قرار و خشمگين
خاک بر افلاک مي نشاند
و در اندام تک درختان نوميد مي پيچد
و گمشده اش را مي جويد و نمي يابد

من سايه ي اويم
او کجاست؟
در اعماق زمين؟
در آغوش کوه ها؟
در قلب دريا ها؟
در پس ابر ها؟
در آن سوي افق ها؟
کجا؟
دکتر علي شريعتي

آمنه

!!!چرا؟

هو
!!!چرا...؟
ف ا خ ری

Thursday, June 15, 2006

دلم گرفته از این همه توحش



آمنه

Wednesday, June 14, 2006

....وای اگر از پس امروز بود فردایی


سياست ما عين ديانت ماست! يعني واقعا ديانت ما عين سياست ماست ؟؟ آره . شما ها راست مي گيد. پس حتما اين وحشي بازي ها هم عين ديانتتونه . نمي فهمم کجاي دينتون گفته که هر جا کسي نظري مخالف شما داد ، همچين بکوبيد تو دهنش تا بفهمه با اين دين مقدستون در نيفته.
حالم از همتون بهم مي خوره، دوست دارم اوق بزنم و بالا بيارمت، آهاي تويي که هر غلطي دلت مي خواد مي کني به اسم اسلام. ميدونم تا حالا از هيچ کي به اندازه ي تو بدم نمي اومده، مي دونم هيچ وقت آدماي مثل تو رو نمي بخشم ،حتي اگه اون قدر بزرگ بشم که بتونم بقيه ي آدما رو ببخشم. دوست دارم هرچي فحش بلدم بهت بگم ، و حتي فحش هايي که بلد نيستم. ولي خوب که نگاه مي کنم ، مي بينم حتي ارزش فحش دادن هم نداري ، ارزش بالا آورده شدن هم و حتي ارزش..... فقط يه دعا در حقت مي کنم ، ايشاللا خدا رسوات کنه،آهاي تويي که براي قدرت و ثروت و هر آت آشغال ديگه اي داري دين خدا رو بدنام مي کني ، بدون دير يا زود بد رسوا مي شي، فکر مي کنم خدا خودتو وسيله ي اين رسوايي قرار مي ده
پاورقي :
من با حکومت اسلامي مشکلي ندارم ، يعني نمي تونم مشکلي داشته باشم ، چون تا حالا تجربه اش نکردم! ولي مي دونم با اسلام حکومتي شديدا مشکل دارم ، فکر مي کنم بايد بين اين دو تا تمايز قائل شد ، فکر مي کنم بزرگترين خطري که اسلام رو تهديد مي کنه، همين اسلام حکومتيه نه اسلام آمريکايي و هزار تا کوفت و زهر مار ديگه. مي دونم بايد کاري کرد ، ولي نمي دونم چي کار، خدا خودش کمکمون کنه که بدون اون هيچيم.
وتنها چيز ديگه اي که مي تونم بگم اينه که اللهم عجّل لوليک الفرج هر چند که مي دونم اينم کافي نيست.
آمنه

!!!خروس امّا خواندنی



فاخری

Monday, June 12, 2006

فلسطین مهمترین مسئله ی دنیا ی اسلام است


هو
نخست وزیر رژیم صهیونیستی گفته مردم فلسطین هم باید منتظر
... سرنوشت احمد یس و برو بچ باشن
فاخری

...خیلی برام جالبه

هو
سلام
خیلی برام جالبه که یه عده سعی می کنن اعلامیه جهانی حقوق بشر رو الگو شون قرار بدن و بگن یه مسئله درسته اگر و تنها اگر با اعلامیه ی جهانی حقوق بشر تطبیق داشته باشه...اعلامیه ای که خود صاحب هاش بهش محل نمی ذارن...یه عده کردنش پیرهن
عثمان...همین
(تازه امروز هم مثل اینکه یه عده می خوان برن دَدَر...(میدان هفت تیر
فاخری

Sunday, June 11, 2006

...هیچ پیمبری نبود اگر نبود فاطمه

هو
در شگفتم از عشق ...
عشق باعث شد که دل سامان گرفت
پشت درب خانه زهـــــــرا جان گرفت

فاخری

...نی نی داره دندون در میاره

هو

دایی رضا!خیلی دلم هوات رو کرده...

به این راه چمنی یه چیزی بگو دیگه...

.

.

یاد سال 81 بخیر...این دو تا،عکس فکه و طلائیه است.خیلی دوستشون دارم...کلی حالم گفته شد وقتی دیدم طلائیه دیگه عین قبلش اون گنبد خوشگله با اون نوشته ی زیرش رو نداره...و یاد ظهر فکه بخیر...و یا یاد فکه ای که نرفتیم بخیر...

.
.

چند شب پیش تو ماشین به بابام گفتم نوار بذاره...اونم گذاشت و من دلم گرفت... خدا رو شکر که من تقریباً شش سال پیش از موسیقی بدم اومد...
چون آهوی گمگشته در این دشت روانم
تا دام در آغوش نگـیرم نگــــــــــــــــــرانم


فاخری


Saturday, June 10, 2006

...همه ی آدما مثل همن

یادم میاد اون وقتا که دبستان و راهنمایی بودم از آدما بدم میومد...هیچکی رو جز
خودم قبول نداشتم،با هیچ کس دوست نمیشدم...اوجش این بود که تو دوران
راهنمایی با یه نفر دوست شده بودم که اونم بیست وچهارساعته باهاش قهر
میکردم...دوم دبیرستان بودم که احساس کردم همه ی آدما بد نیستن،بعضیا
آدمای خاصین...سطح فکریشون با بقیه فرق داره...روشن فکرن...واقعاً هم
فرق داشت چون مثل بقیه تفریحاتِ بچه گانه نداشتن...با چندتاشون دوست شدم،
اون وقت بود که احساس کردم منم مثل اونا با بقیه فرق دارم...در مقابل آدمای
دیگه احساس متفاوت بودن میکردم وازموضع بالابهشون نگاه میکردم_مثل
بقیه ی دوستام...پیش دانشگاهی که رفتم همه چیز تغییر کرد...چون اون دوستای
متمدنم هم رشته ی من نبودن با یه سری ازهم کلاسی هام ارتباط برقرار کردم که
(از نگاه اون وقت من!)خیلی خیلی معمولی بودن...اون موقع بود که با بیشتر
نزدیک شدن به اونا فهمیدم که چه قدر آدما جالبن!...دنیاهاشون چه قدر قشنگ و
هیجان انگیزه ! اونجا بود که فهمیدم دوست دارم همه ی آدما رو بشناسم و
دوسشون داشته باشم...
حتی فهمیدم که وقتی مشکلات و ناراحتی های یکی از دوستام رو میفهمم کلی
فکرم مشغول میشه و واقعاً با طرف احساس همدردی میکنم...بعد از اینکه وارد
دانشگاه شدم این احساس بیشتر شد تا جایی که به قدری خودم رو در قبال همه ی
دوستام مسئول میدونستم که حاضر بودم هر کاری بکنم تا بتونم مشکلشون رو حل
کنم... همه ی فکروذکرم شده بود دوستام...دیگه به تنها چیزایی که فکر
.نمیکردم درس و دانشگاه بود
.
.
.
الان فقط یک سال از اومدنم به دانشگاه گذشته...زمان کمیه ،ولی
فهمیدم که دارم اشتباه میکنم...ودلیل اشتباهم این بود
که نفهمیدم آدما بقیه ی مردم رو جزئی از دنیای خودشون ودر جهت منافع
خودشون میدونن ،که فقط تا موقعی که هنوز به دردشون میخورن و نیازای
مادی ومعنویشون رو تأمین میکنن براشون ارزش قائلن و خودشونو دوست اونا
...میدونن...ولی من فکر میکنم یکی باید مفهوم دوستی رو براشون توضیح بده
.
.
قبلاً به واسطه ی احساسم از آدما بدم میومد ولی الان منطقم اینو بهم میگه........
این که آدما رو به خاطر خودت دوست داشته باش!....فقط یه مشکل هست اونم
...این که من یادم رفته چطوری خودمو دوست داشته باشم
آناهیتا

Thursday, June 08, 2006

SOS...کمک

سلام
هَکِر محترم...!!!
لطفاً دست از سر کچل ما بردار...
آخه چی می خوای از جون 4 تا کلّه پوک بدبخت...؟!!!
متشکریم
Hi,
Honourable hacker...!!!
Please take your hand from our scald head...
What you want from 4 unlucky hollow-head's soul...?!!!
Thanks

...صبر اگر و تنها اگرخشوع

هو
من باید صبر کنم اما نه به خاطر اطمینان از عاقبت این درد سر...بلکه بخاطر اطمینان به خدا...
چقدر بده آدم اطمینانش رو نسبت به خدا از دست بده...اون وقته که می گن "ما غرّک بربّ الکریم"...اون وقته که وقتی قرآن رو باز می کنی بهت می گن"قلیلا ما تشکرون" یا می گن" و ما یتضرعون"( 76 مؤمنون)...اون وقته که می فهمی اووووووووووووووووووه...کلی راه داری تا بتونی به"واستعینوا باالصبر والصلوة"عمل کنی...
آره..."واستعینوا باالصبر والصلوة و انّها لکبیرة الا علی الخاشعین"...
من چقدر خنگم!!!باورم نمی شه
من چقدر ساده ام که اولش فکر کردم صبر کردن کاری نداره...اما زهی خیال باطل...اول باید خاشع بشی و برای اینکه به خشوع برسی اول باید به خدا زیاد رو بندازی تا غرورت شکسته بشه و بعد از همه ی اینها با ید از صبر و صلوة استعانت کنی...اینجاست که با خیال راحت می تونی به خدا اعتماد کنی و بخاطر خدا صبر کنی...اما فقط بخاطر خدا ونه برای اطمینان از دنیا و زَلم زیمبو هاش...اون "الا"هم که توی آیه اومده همون" اگر و تنها اگر" خودمونه
"صبر و صلوة <=> خشوع"


Monday, June 05, 2006

......

شنبه شب تلويزيون دوباره از کرخه تا راين گذاشته بود .قبل از اين حداقل هف هش باري ديده بودمش، هنوز اون قدر برام جديد بود که دوباره بشينم ببينمش.
شايد هيچ وقت انقدر آرومم نکرده بود ، شايد براي اين که هيچ وقت انقدر نا آروم نبودم ، تا حالا هم تنهايي نديده بودمش . بالاخره به خاطر هر چي بود ، بعد از سه ماه ، دو سه باري چشمام خیس شد .
بعد از تموم شدنش ، حسابي سبک شدم ، هر چند که هيچ چيزي عوض نشده بود. هنوز چيز هاي زيادي براي ناراحتي وجود داشت ، هنوز هم هيچ اميد خاصي براي درست شدن اوضاع نداشتم ، حتي شايد نا اميدي ها و ناراحتي هام بيشتر هم شده بود. ولي توي اون شرايط ، نه دنبال خوشحالي بودم نه دنبال اميد ، فقط مسکّن مي خواستم ، اين درد لعنتي داشت بد جوري داغونم مي کرد و گريه بهترين مسکني بود که کسي مي تونست بهم بده.
هنوز هم حالم از اين اوضاع و احوال به هم مي خوره ،حتي بيشتر از قبل؛ ولي حداقل الان حسابي آرومم.
خدايا شکرت ، به خاطر همه چيز.

آمنه

Sunday, June 04, 2006

...و امّا ما

هو

سلام
:این هم از وظیفه ی ما
فاخری

Saturday, June 03, 2006

...زهر هجري چشيده ام كه مپرس

هو بسم الله الرحمن الرحیم
انّا لله و انّا الیه راجعون
روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی (ره)، به ملکوت اعلی پیوست.
.
.
.
بیا نایی بزن نی تا بگـــــرییم ...........شب غربت در این صحرا بگرییم
کنار چاه دل بنشین که امشب ...........تمام خویش را یکــــــــجا بگرییم
.
دلم براي امام تنگ شده
...دوست دارم ارميا بخونم...تا بتركم اونجايي كه امام فوت ميكنه
.
من نمی دونم اون موقع چطوری آدم ها تحملشون قد داده...من نمی دونم اگه اون موقع بودم زنده می موندم یا نه...من نمی دونم اون شب مردم با چه امیدی شبشون رو صبح کردن...من نمی دونم اون موقع مردم چه حالی داشتن وقتی برای امام نماز می خوندن...من نمی دونم مردم از مصلی تا بهشت زهرا رو چطوری طی کردن...
من فقط می دونم که امام رو دوست دارم...من فقط می دونم که دلم نمی خواد از این بلا ها باز هم سرمون بیاد...من فقط می دونم که دلم نمی خواد یه همچین روزهایی توی دنیا باشم...من فقط می دونم که آقا رو هم اندازه ی امام دوست دارم...من فقط می دونم که امام رو دوست دارم...
.
.
.
امام خميني زنده است تا اميد زنده است،تا حركت و نشاط هست و تا جهاد و مبارزه هست
مقام معظم رهبري
.
.
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلــم نشستی
.
.
.
تازه امشب خدا یه دستور جالب بهم داد: واصبر و ما صبرک الا بالله(127 سوره ی نحل)
چشم خدا جونم...شما جون بخواه...

ف ا خ ر ي

Friday, June 02, 2006

......خلإ

مي دوني زندگي کردن تو خلإ يعني چي ؟ مي توني تصور کني نفس بکشي ،بدون اين که هوايي توي دم و بازدمت باشه؟ و قلبت بزنه بدون اين که خوني به اعضاي بدنت برسه؟ و چشمات يه چيزايي رو ببينه بدون اين که واقعا به چيزي نگاه کني؟ و کلي چيز تو سرت باشه ولي به هيچ چيزي فکر نکني؟ اگه نمي توني تصورش رو بکني ، بدون که احتمالا هيچ وقت تو خلإ زندگي نکردي. احتمالا تا حالا وقت هايي رو تجربه نکردي که نفس مي کشي ، راه مي ري ، حرف مي زني ، مي خندي ، مي خوري ، مي خوابي ، زنده اي ؛ ولي زندگي نمي کني
چه قدر ازش دورم و اون چه قدر به من نزديک . اون چه قدر بزرگه و من چه قدر کوچيک . اون به من زل زده و هميشه حواسش بهم هست ، و من ، چه راحت فراموشش کردم . بهم گفته بود که فراموش کارم ، باور نکرده بودم ، حالا باور مي کنم ، حالا که دارم توي خلإ زندگي مي کنم
آمنه

...خدایا، چُگونه زیستن را به من بیاموز

.......آی دلم...خیلی دلم درد میکنه....آآآآآآآی...دارم می میرم...کمـــــــــــک
.
.
چقدر این زندگی ضایس!!!...دیوانه کرده منو...هرکاری میکنم دست از سرم
...!بر نمیداره...سیریش
.
.
اَه....چه بوی گندی...از وقتی مغزم شروع کرده به فاسد شدن یه دو سه سالی
....گذشته........بوی بدش دیگه واقعاً داره حالمو به هم میزنه
.
.
میگه پرنده مردنیست ، پرواز را به خاطر بسپار!....خِنگه...نمی فهمه که خود
......طرف هم مردنیه. اصلاً به چه دردش میخوره پرواز رو به خاطر بسپاره
که تو این دو روز زندگیش هم هی بخواد حسرت از دست دادنش رو بخوره!؟
.
.
هه...هه هه هه...یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها...این خنده های شیطانی
...! هم مثل اینکه خیلی بهم میسازه وا
.
.
...خدا وکیلی...این تن بمیره....راستشو بگو....من خُلم؟...نه جدّی میگم،آره؟
.....آره!...پرّو...دو بار بش خندیدم واسه من زبون در اوُرده...بی شخصیت
.ببند نیشـتو...حال به هم زن ِ چندش
آناهیتا

Thursday, June 01, 2006

...افراد،آماده...همه به ستون یک؛ حرکت می کنیم

هو
امروز با دکتر تلوری رفته بودیم آهار؛ وای که چه آبشار با حالی داره...از کنار آبشارش هم رفتیم بالا...اصلا نمی تونم توصیف کنم...خیلی کیف داد...جمعا 100
نفر بودیم...1 دکتر؛2 تا آقا؛ و97 تا خانم که 7 تاشون رئیس بودن و بقیه هم خودشون بودن...دکتر هر وقت ما رو می بره کوه همه مون رو به ستون یک می کنه و
میگه که باید پا جای پای نفر جلویی بذاریم...خیلی کیف می ده وقتی می دونی که وظیفه داری پات رو بذاری جای پای جلوییت...تازه امروز کلی بچه ها رو اذیت
کردم؛سر اینکه من نمی دونستم باید ناهار ببرم انقدر بهشون گیر دادم که کلافه شدن...سر چیز های دیگه هم کلی شیطونی کردم...انقدر امروز شارژ بودم (و هستم)که
حد نداره...
با اینکه الان ساعت9/43 دقیقه است و من حدودا 1 ساعت پیش رسیدم اصلا خسته نیستم و خوابم هم نمیاد...از این 97 نفر تقریبا 90 نفرمون چادری بودیم...یک
صف طولانی خانم چادری...خیلی جالب بود...من جای بقیه بودم کلی شاخ در می آوردم...یه پیرمرده توی راه ما رو دید...وایساد کلی تشویقمون کرد...می گفت شما
امیدهای این مملکتین و آفرین و ...خلاصه کلی کیفور شد...تازه تابستون هم دکتر می خواد ببره سبلان اردبیل(1 هفته)که امیدوارم بتونم برم...می خوایم بریم سبلان رو
فتح کنیم!!!که البته امیدوارم این دفعه پرچم رو جا نذارم...(1 پیام بازرگانی: اگه کسی میل داره بیاد برای من کامنت بذاره تا شرایطش رو بهش بگم)
این به ستون یک بودنمون خیلی کیف می ده...آدم احساس می کنه داره میره عملیات جنگی...خیلی بار حماسه اش زیاده...شاید فردا هم با دکترو بچه ها برم شهرک
شهید محلاتی...و شاید هم نرم...تا خدا چی بخواد...
دیگه کم کم داره خوابم می گیره(ساعت 10/33)...

التماس دعا - یا حق
فاخری

فک می کنی من دیونه ام؟

بايد برم چش پزشکي ، از آخرين باري که رفتم يه چار سالي مي گذره. يادش به خير ، قبل از کنکور فاطمه بود، فاطمه احساس کرده بود بيس پنج صدمي شماره ي چشش رفته بالا ، مي خواست بره چش پزشکي ، منم باهاش رفتم. دکتره با تعجب بهش گفت : "واقعا حساسيت شما روي بيناييتون عجيبه، از بالا رفتن شماره ي چشمتون زماني نگذشته، تازه فقط بيست و پنج صدم و فقط چشم راست. بعضي از مريض ها مياند ، مي بينم شماره ي چشمشون يکي دو نمره اي بالا رفته ولي نفهميدند" خب مسلما من از اون دسته ام، هيچ وقت تو اين مسائل حساسيتايي از نوع حساسيتاي فاطمه رو نداشتم ، احتمالا چند وقت ديگه مي رم چش پزشکي ، وقتي که ديگه چشام هيچ جايي رو نبينند.

شايد قبل از رفتن به چش پزشکي لازم باشه يه سري به يه متخصص قلب بزنم ،خدا رو چه ديدي، شايد اين جوري خود به خود مشکل چشام هم حل شد! حتي اگه کفايت نکنه ، انگار مشکلاي قلبم جدي تر از چشممه ، احساس مي کنم که قراره چند وقت ديگه وايسه ، آخه اين چند وقته زيادي داره تو سر و کله ي خودش مي زنه ،حدود هشتاد –نود ضربان در دقيقه-بگو ماشاللا-ديگه اينديرال 10 جواب نمي ده، بيخودي داره خودشو خسته مي کنه ، مي دونم بالاخره مجبور مي شه وايسه و يه ذره خستگي در کنه. پس تا اون موقع صبر مي کنم ، شايد اون موقع يه سري به يه دکتر زدم ، البته احتملا اون موقع ديگه من نمي تونم به دکتره سربزنم يعني بقيه بايد سرمو به دکتره بزنند! چيزي که مهمه اينه که بالاخره سر ما هم به يه دکتري بخوره حالا ديگه مهم نيست کي مي زنتش

پيش يه دکتر ديگه هم بايد برم ، يه متخصص مغز و اعصاب . دوباره يه دو سه هفته ايه که ميگرنه بد اود کرده ، به اميد خدا چند وقت ديگه مي تونه داغونم کنه ، به اميد اون روز .
احتمالا اون موقع مجبورم دوباره يه سري هم به اين متخصصين عزيز بزنم ، چند وقتيه دلم براشون بدجوري تنگ شده. شايدم نه. درجه ي کله شقيم رفته بالا ، احتمالا پيش هيچ دکتر مغز و اعصابي نمي رم ، فوق فوقش وقتي سردردام از يه حدي بيشتر شد و حسابي داغونم کرد ، شروع مي کنم به گرفتن پاچه ي اطرافيان. اين راه حل بهتر از خوردن يه سري قرص بي مصرفه که کلي عوارض جانبي با حال دارند.

انگار از همه ي اينا واجب تر، رفتن پيش يه دکتر ديگست ؛ يه متخصص اعصاب و روان . . يه سريا مي گند ، اگه پيش اين يکي برم ، ديگه لازم نيست پيش بقيه ي اون دکتر قبليا برم . از اين يکي ديگه اصلا خوشم نمياد ، ولي انگار مجبورم برم . بقيه مي خواند ببرمند. چند روز پيش از تيمارستانمون زنگ زدند خونه مون، انگار مرخصيم تموم شده ، دوباره مي خواند منو ببرند تيمارستان . نمي خوام برم. از اون ديونه ها که لباس سفيد مي پوشند و هر روز بهمون قرصاي چرت و پرت مي دند ، بدم مياد. از اون ديونه ها که هي داد مي زنند و بهم مي گند ديونه بدم مياد ، داد بي داداشوون سرمو درد مياره ، دوباره مجبور مي شم بزنم درب و داغونشون کنم ، ولي من از زنجيراي تختاي تيمارستان هم بدم مياد ، من از اين بدم مياد که بهم بگند به خاطر ديونه بازيات ، اين ماه هم مرخصي بي مرخصي. من که ديونه نيستم. اِاِاِ.............من ديونه ام ؟؟؟! کتک مي خواي؟؟؟
آمنه