!چند کلّه پوک؟

Thursday, August 31, 2006

!روانشناس خیالی

تو جزو اون دسته آدمایی هستی که براشون مهمه که با چه جور آدمایی دوست
بشن...از اونایی که مردمو فیلتر میکنن...فعلاً مهم نیست که تو چه جور آدمی
هستی...مهم اینه که با این همه حساسیتی که داری با چه جور آدمایی دوست شدی
.و میشی
یه کم که توجه کنی میبینی همیشه با کسایی دوست و صمیمی بودی که
یه جورایی همشون آدمای خوب محسوب میشن...کسایی که ویژگیهایی دارن که
.اکثرآدما یکیشم ندارن...کسایی که برای تو دوستای خیلی خوبین
....
حالا همه چیز رو از بالا نگاه کن...چی میبینی؟
این که همه این آدمای خوب که دور و برتن یه فرقایی با تو دارن!اونا همشون
...تقریباً مثل همن،ولی تو
...!تو عقاید اونا رو نداری!...به چیزایی که اونا اعتقاد دارن اعتقاد نداری
....
...این چیز خیلی ذهنتو مشغول کرده...این که چرا اونا این جورین ولی تو نیستی
این که چرا تو بین خودت و اونا فرقی رو نمیبینی که اونا به واسته اعتقاداتشون
...با تو داشته باشن
تو همیشه ، ناخواسته درگیر عقاید اونایی و نمیفهمی که این چیز چه قدر داره
.ذهنت رو ا این که هست آشفته ترمیکنه
......
آناهیتا

Sunday, August 27, 2006

بدون شرح

و اذا قرئ القرآن فاستمعوا له و انصتوا لعلّکم ترحمون ، و اذکر ربّک فی نفسک تضرّعاً و خیفۀً و دون الجهر من القول بالغدوّ و الاصال و لا تکن من الغافلین ، انّ الّذین عند ربّک لا یستکبرون عن عبادته و یسبّحونه و له یسجدون ..... و اصلحوا ذات بینکم و اطیعو الله و رسوله ان کنتم مؤمنین..... انّما المؤمنون الّذین اذا ذُکر الله وجلت قلوبهم و اذا تلیت علیهم ءایاته زادتهم ایماناً و علی ربّهم یتوکّلون ..... اذ تستغیثون ربّکم فاستجاب لکم انّی ممدّکم باَلفٍ من الملائکۀ مردفین ، و ما جعله الله الّا بشری و لتطمئنّ به قلوبکم و ما النّصر الّا من عند الله انّ الله عزیزٌ حکیم، اذ یغشّیکم النّعاس امنۀً و ینزّل علیکم من السّماء ماءً لّیطهّرکم به و یذهب عنکم رجز الشّیطان و لیربط علی قلوبکم و یثبّت به الاقدام...... یا اَیّها الّذین آمنوا اطیعوا الله و رسوله و لا تولّوا عنه و انتم تسمعون ، و لا تکونوا کالّذین قالوا سمعنا و هم لا یسمعون ...... یا اَیّها الّذین آمنوا استجیبوا لله و لرّسول اذا دعاکم لما یحییکم و اعلموا اَنّ الله یحول بین المرء و قلبه و انّه الیه تحشرون ، و اتّقوا فتنۀً لّا تصیبنّ الّذین ظلموا منکم خاصّۀً و اعلموا اَنّ الله شدید العقاب.....و ما کان الله معذّبهم و هم یستغفرون ........ آروم شدم ، آروم آروم آروم
آمنه

Sunday, August 20, 2006

هفت نکته ی مهم برای زندگی بهتر

اول این که صبح اوّل وقت ، موقع بیرون زدن از خونه، کیف و محتویاتشو جا نذاری ؛ و از دم در تا دم آسانسور این جمله رو تکرار کنی که من می خوام برم همکف و نباید دکمه ی طبقه ی نهم رو بزنم ، اگر این جمله ی کلیدی رو نادیده بگیری ممکنه توی آسانسور فکر کنی که اَه ، دوباره ی این آسانسور لعنتی خرابه . و مجبور شی نه طبقه رو پیاده بری پایین.

دوم این که توی خیابون حواست به همه ی چاله چوله ها و دیوار ها باشه تا مشکلی برات پیش نیاد.

سوم این که هر وقت از توی چارچوب یه در رد می شی ، حواست به دستگیره ی در باشه تا یه وقت بهش گیر نکنی . کم ترین ضرر گیر کردن به دستگیره وقتیه که با جیب مانتوت بهش گیر کنی که خب پاره می شه ، و بیشترین ضررش وقتیه که با کوله پشتیت گیر کنی ، اونم وقتی حسابی عجله داری و دو تا پسر دارند از روبروت میاند و تو می خوای قبل از اونا از در رد شی ، که خب بد ضایع می شی.

چهارم این که موقع سوار شدن به تاکسی به این مسئله فکر کنی که اگه راننده تاکسی موقع وایسادن جریمه بشه ، به تو ربطی نداره پس لزومی نداره برای سوار شدن خیلی عجله کنی ، چون در غیر این صورت ممکنه دوباره سرت لای در گیر کنه ؛ کم چیزی نیست، بدترین نوع سردرد همین سردرد ناشی از گیر کردن لای در تاکسیه. البته اگه این اتفاق بیفته تونستی رکورد خودتو بشکنی ، اینم کم چیزی نیست.

پنجم این که موقع پیاده شدن از ماشین به این فکر کنی که عجله ی خاصی نداری و می تونی تا وایسادن نسبتاً کامل ماشین صبر کنی تا یه وقت دوباره پات زیر چرخ گیر نکنه ،اونم یه جوری که نتونی درش بیاری . البته اگه رو صندلی جلو نشسته باشی نیاز جدی ای به صبر کردن نیست ، هر چند که در این حالت هم نباید بی جنبه بازی در بیاری و خیلی زود بخوای پیاده شی، بالاخره این کار هم مشکلاتی داره که این جا وقت نمی شه توضیح بدم.

شیشمی هم دوباره به آسانسور مربوط می شه ، فقط این بار باید حواست باشه که باید طبقه نه رو بزنی ، نه همکفو ، به هر حال بالا رفتن از پله به مراتب سخت تر از پایین اومدنشه ، مخصوصاً بعد از یه روز سخت کاری که تازه همه اش هم به این فکر بودی که توی هر لحظه تمام نکات ایمنی رو رعایت کنی که یه وقت اتفاقی برات نیفته خدای نکرده.

و هفتمی اینه که وقتی خسته و کوفته از این همه فعّالیت می خوای یه ذره دراز بکشی، اوّل فاصله ات رو با دیوار تخمین بزنی ، بعد ولو شی ؛ چون بعد از سردرد در تاکسی ای ، این بدترین نوع سردرده.

اگر هر روز حواست باشه که به این هفت تا توصیه ی مهم عمل کنی ، بعید می دونم تو زندگیت به مشکل حادی بر بخوری ، امتحانش ضرر نداره.

آمنه




Thursday, August 17, 2006

......کاش آخر قصه این جا نباشه

گفت اصلاً حالش خوب نیست ، دکترا جوابش کردند، چند روز پیش دخترش زنگ زد گفت می خواد دوستا رو ببینه، به مامانت بگو یه سر بهش بزنه...... نمی تونم بفهمم،دکترا ازش ناامید شدند، یعنی خودش هم ناامید شده؟ نمی تونم تصورش هم بکنم، توی این دو سال که ...... نمی دونم نونا الان چی می کشه ، یکی دو سال از من بزرگتره ، ماه رمضون پارسال که دیدمش ،بعد از مهمونی به مامانم گفتم دختر بزرگه ی فریبا خانم چند سالشه؟ فک می کردم سنش کمتر از اینا باشه. یه ذره نگام کرد و گفت دختر بزرگش که نیومده بود ، اون نونا بود، من و فاطمه داشتیم شاخ در می اوردیم، مگه یه آدم توی سه چهار ماه چه قدر می تونه پیر بشه؟ مگه چه قدر می تونه سختی بکشه؟..... دلم چه قدر براش تنگ شده ، اون آرامش عجیب غریبش و امیدش به زنده موندن، یعنی هنوز همون جوریه ؟ یعنی این سرطان لعنتی که انقدر زور داره که می تونه همه ی سلول های بدن رو داغون کنه، انقدر قوی هست که تونسته باشه آرامش و امیدش رو بگیره؟ اصلاً نمی تونم تصورش هم بکنم.......توی این چند سال ، هر وقت ما ها رو می دید، می گفت شما ها جوونید ، پاکید، برام دعا کنید که زودتر خوب شم ... دوست دارم گریه کنم ، فقط دوست دارم گریه کنم ، کاش هنوز هم معجزه اتفاق بیفته،یعنی ممکنه؟
آمنه

Wednesday, August 16, 2006

.....خنده ی تلخ من

توی این پنج شیش سال ، هر وقت بوش جایی حرفی می زد، کلی به مردم آمریکا می خندیدم ، اونا هم با این رئیس جمهور انتخاب کردنشون! همیشه فکر می کردم به خاطر بلاهت رئیس جمهورشون خجالت نمی کشند؟!
چند وقتیه انگار مردم دنیا دارند به ما می خندند، می تونیم بچه پررو بازی در بیاریم و بگیم مردم دنیا مهم نیستند ، اصل اینه که،یعنی اصل اینه که... ولی واقعاً چی می تونیم بگیم؟ اصل چیه که؟... حق دارند دیگه ، اصل اینه که حق دارند ، ما هم جای اونا بودیم باید می خندیدیم.
تلویزیون رو روشن کردم ، داشت مصاحبه ی رئیس جمهور محبوبمون رو با یه بابای آمریکایی نشون می داد، خودم رو گذاشتم جای یه آدم غیر ایرانی ، خب وقتی حرفاش خنده داره، نمی شه که آدم نخنده. احتمالاً اگه تا آخرش از نگاه همون غیر ایرانیه نگاه می کردم به این نتیجه هم می رسیدم که بابا این ایرانی ها هم عجب تروریستای ابلهی هستند ، حتی نمی فهمند دیگه تو این دوره زمونه تروریست بودن بده ، یعنی یه جورایی اَخه، دیگه آمریکایی های قلدر هم که از اون اوّل به بلاهت تو سیاست معروف بودند فهمیدند که باید تو شعاراشون تا می تونند کلمه ی دموکراسی رو به جای تروریسم استفاده کنند ، حتی اگه منظورشون همون باشه! دیگه این ایرانیا کیند که روی آمریکاییا رو سفید کردند!!..... اِاِاِ طرف هر سؤالی می پرسه به جای این که جوابشو بده ، جواب سر بالا می ده، خب نمی خوای جواب بدی چرا مصاحبه می کنی؟..... این ور یه رئیس جمهور نشسته، اون ور یه مجری یه شبکه ی تلویزیونی؛ و این دو تا عملاً فرقی با هم ندارند، البته اگه خوشبین باشی!! احتمالاًً طرفداراش اینو هم می ذارند به حساب خاکی بودنش و باحالیش،به غیر از این حتماً دور هم که جمع می شند از این حرف می زنند که عجب باحال طرف رو پیچونده و..... طرف می گه سپاه به شورشیای عراقی بمب می ده که عراق رو نا امن کنند، با یه لبخند جالب جواب می ده که خب ما هم از کشته شدن انسان های بی گناه ناراحت می شیم، ولی مگر وظیفه ی آمریکا حفظ امنیت عراق نیست؟ چرا دولت آمریکا به وظیفه ی خود عمل نمی کند؟ تا کی آمریکایی ها در عراق می مانند؟.....!!!!!! نمی فهمم چرا انقدر نازدار بلا بازی در میاره و تو لفافه حرف می زنه، یعنی معلوم نیست که با این جوری حرف زدنش چیزی رو تکذیب نمی کنه؟! یه جورایی تو لفافه داره می گه خب آره می تونیم ، می کنیم، شما که انقدر ادعاتون می شه چرا نمی تونید اونجا رو آروم کنید؟ اصلاً تا کی می خواید اونجا بمونید؟
هشت سال پیش خاتمی گفت بابا برا چی می گید مرگ بر آمریکا؟ مگه با مردم آمریکا مشکلی دارید که نفرینشون می کنید؟ حساب مردم امریکا رو از دولتشون جدا کنید... همه ریختند سرش !! حتی اگه کلی تریپ مسلمونی هم به قضیه نگاه کنی می بینی کلی مسلمون تو همون آمریکا هست، دیگه آدمای خوب بقیه ی دین و مذهباش بماند، ولی این که یه نفر بیاد بگه ربطی نداره که این آدما رو نفرین کنید و ... کفر گفته،.........اون وقت الآن احمدی نژاد با کلی احساس باحالی میاد می گه ما حساب مردم اسرائیل رو از دولتش جدا می دونیم، ما نفرتی از مردم اسرائیل نداریم، فقط باهاشون یه کم اختلاف عقیده داریم..... نمی فهمم ، خب حتما دوره زمونه عوض شده، خیلی سعی نمی کنم، به هر حال نمی فهمم، خیلی هم مهم نیست ، حتماً دوره زمونه که عوض می شه این جوری می شه.
البته طرف یه سؤال پرسید که خوب جوابشو داد، جدی دارم میگم، وسط اون همه جواب بی ربط به سؤالا، یه جواب درست ، واقعاً تشویق لازم داشت، جای فاطمه خالی بود؛ مسخره نمی کنم، جدی می گم، اگه حزب اللهی بودم تکبیرم می گفتم با این که نمی تونم مثل اونا قبولش داشته باشم و البته مثل هیچ کس دیگه ای.

از خودم وقتی حرفای سیاسی می زنم ، بدم میاد؛ ولی بعد از نود و بوقی نشستم پای حرفاش تا ببینم چی می گه ، که شاید بی خودی باهاش چپ شده باشم، تمام سعیم رو هم کردم که بی طرف گوش کنم، خیلی ضد و نقیض حرف می
زد، چند
......جا یه دفعه فکر کردم اگه الآن طرفش این جوری جوابشو بده

آمنه

Saturday, August 12, 2006

سحر آمدم به کویت که ببینمت عیانی


فاطمه بهم گفت قبول داری توفیق نداشتن هم برا خودش مسئله ایه؟ خب منم قبول داشتم، ولی وقتی یکی دیگه اینو بهم گفت بیشتر حالم گرفته شد، جدای از این که کلی برنامه ریزی کرده بودم و.... فکر این که توی این چند سال حول و حوش همون چند روز کلی اتفاقای مضحک می افته و هر بار نمی تونم برم..... خب به جز توفیق نداشتن چی می شه بهش گفت؟ مریم بهم گفت خیلی آدم بی شوری هستی ، سه روز تنها بودی ، یه زنگ نزدی بیای اینجا ، اصلا به روی خودت نیاوردی، ما رو باش که فکر می کردیم تو هم رفتی.....نمی دونست این چند روزه حال و حوصله ی خودم هم نداشتم، اگه به خودم بود ، می رفتم یه جایی که خودمم نبینم،یه جوری که خودم هم فک کنم منم رفتم! مشکل اصلی این جاست که این جور وقتا هیچ وقت به خودم نیست
آمنه

Friday, August 04, 2006

......آخر قصه

سه سال گذشته و اصلا نمی دونم چقدر از اون مهلته مونده ، ولی انگار نزدیکه . نمی دونم چه جوری ،ولی برام مهمه ، چه جوری تموم شدن یه قصه به اندازه ی کل قصه مهمه ، حداقل برای من که این طوریه . ولی حالا مگه کل قصه چی بوده که آخرش بخواد چی باشه ، قشنگ تموم شدن برای قصه های قشنگه ، اونم نه برای همه ی قصه های قشنگ ، برای قشنگ تموم شدن یه قصه باید کلش رو قشنگ نوشت ، ولی وقتی کل قصه داره تموم می شه دیگه....حداقل تا حالا دو بار بهم مهلت داده که قصه هه قشنگ بشه ، خب نشده دیگه ، اگه قرار بود بشه
......که تو این نوزده سال
چند روز پیش تو خونه حرف مهلت اول پیش اومد ، مامانم گفت اصلا هیچ وقت براش دعا می کنی ؟ حواست هست اگر اونقدر زود.....آره ، اصلا حواسم نیست، فقط هر چند وقت یه بار ممکنه یه اتفاقی بیفته که یادش بیفتم ، این که اگه اونقدر زود نمی فهمید .....تصور مردن یه بچه ی یه ماهه، دیگه به اون یه ماه که نمی شه گفت زندگی ؛ تصور یه عمر زندگی کردن روی ویلچر، یا حتی بدتر ازاون ؛ تصور یه عمر محروم موندن از لذت فکر کردن...... تصور هر کدوم از اینا هم تنهایی می تونه .... مخصوصا وقتی ببینی از هیچ کدوم اون طور که باید استفاده نکردی، وقتی این همه نعمت بعد از یه ماه دوباره بهم داده شد، فقط مهلت زندگی، خودش تنهایی هم ....... و من ! وقتی نعمتی رو تباه می کنم و اصلا هم حواسم نیست ، حالا هر چند وقت یه بار یادم بیفته که چقدر خوبه که زنده ام و به خدا بگم دستت درد نکنه که به ما هم زندگی دادی و دو سه باری هم که داشتم تموم می شدم دوباره بهم مهلت دادی،خب که چی؟!حالا تو این وضعیتی که اصلا حواسم نیست که می تونم از این مهلتا استفاده کنم، وقتی حواسم نیست که می تونم خدا رو برای اولین باری که زنده ام کرد و دفعه های بعدش شکر کنم، تو این شرایط ازم می پرسه براش دعا می کنی!؟
یه موقعی احساس می کنی داره تموم می شه ،و دوست داری یه کاری بکنی ، یه کاری که قشنگ تموم بشه ، یا حداقل دیگه انقدر .... دوست دارم باهاش در مورد تموم شدن حرف بزنم ، ولی نمی تونه، حتی وقتی وسط چرت و پرتام با خنده و مسخره بازی دارم ازش حرف می زنم، نمی تونه تحمل کنه. عصبانی می شه و سرم داد می زنه،چیزی که براش خیلی کم پیش میاد....... و فکر می کنم باید پاک کن بردارم و تا می تونم زشتی های قصه هه رو پاک کنم، و یاد آدمایی می افتم که در حقشون بدی کردم ، همه ی اون طومار بلندی که چند شب پیش ردیف کردم که .....اصلا فکر نمی کردم انقدر زیاد باشند، تازه فقط تونستم تا دو سه سال پیش رو حساب کنم.بعد فکر می کنم حالا اومدیم و تونستم به همه شون بگم که ..... اگه این مهلته بیشتر از اونی که فکر کردم طول کشید چی؟!بدبختی
......جرئت پاک کن برداشتن هم ندارم.......دیگه فکر می کنم کاش ،
آره ، یه موقعی احساس می کنی داره تموم می شه و دوست داری یه کاری بکنی، ولی نمی تونی ؛ وقتی تا حالا برای قشنگ نوشتنش کار خاصی نکردی ، نمی تونی قشنگ تمومش کنی. اگه از مهلتت خیلی کم مونده باشه ، وقت نمی کنی چیزی رو پاک کنی ، پس هیچ کاری نمی کنی. و اگه زیاد مونده باشه، فکر می کنی حالا برای جبران کردن وقت هست و برای قشنگ زندگی کردن؛ ولی باز هم مثل قبل، باز هم قشنگ زندگی نمی کنی.
.جریان جالبیه
آمنه