!چند کلّه پوک؟

Thursday, September 28, 2006

......من، پاییز،رمضان و خدایی که

ناسلامتی پاییز شروع شده ، و ماه رمضون هم . این دو تا باهم ، اون وقت ، من ، دیگه حال خودمم داره از خودم به هم می خوره ، بقیه که جای خود دارند ، همین جوری پیش برم چند وقت دیگه ، تو خونه هم .... دوست ندارم اوضاع این جوری باشه ، دوست دارم چند وقتی نباشم تا حداقل اون چند وقت اوضاع این جوری نباشه . ولی خلوت کردنم مثل خلوت کردن اون زاهدیه که از ترس گناه گوشه نشینی می کرد ، وقتی برگشت ، با یه نگاه ..... نبودنم مسئله هه رو حل نمی کنه ، حتی صورت مسئله رو پاک نمی کنه ، با خلوت کردن از دست مسئله هه در می رم ، حتی نمی تونم فراموشش کنم ، اونقدر ذهنمو مشغول کرده که هر چه قدر تند بدوئم ، اون بازم دنبالم میاد . نمی تونم حلش کنم ، دوست دارم فرار کنم، هرچند که می دونم این جوری هیچ چیزی درست نمی شه....... وقتی این همه اتفاق میفته که هر کدوم تنهایی می تونه هر آدمی رو آدم کنه ، و تو مقاومت می کنی ، انتظار داری بتونی مسئله ای رو حل کنی؟

.......مثلاً قرار بود دیگه پرحرفی نکنم

آمنه

.....و خدایی که در این نزدیکی ست

يه امتحان سخت ، يه شاگرد ضعيف با کلي ادّعا ، عقربه های ساعت که تند تند دنبال هم می کنند ، مسئله ای که ده بار روخونی می شه ، فکری که دیگه کار نمی کنه ، مراقبی که توی کل سالن امتحان قدم می زنه ، نگاهای مراقب به برگه ی هنوز سفید ، و حالا اضطراب : بالا رفتن ضربان قلب ، عرق شدید ، لرزش دست ، تکون دادن پا ها ، صدای پای مراقب ، نگاهاش به برگه ی سفید امتحانی ، بلند شدن صدای نفس هاش ، پایین اومدن فشار ، یخ کردن بدنش.........نگاهش به ساعت می افته ، و حالا ترس: ترس از تموم شدن وقت ، ترس از حل نشدن مسئله ، ترس از این که بقیه هم از عرق روی صورت و لرزش دست و تکون پا ها و صدای نفساش با خبر شند و از برگه ی هنوز سفیدش، ترس از بقیه ، این که بفهمند چه قدر مضطربه و چقدر ضعیف ، و مهم تر از اون ترس از این که مجبور شه قبول کنه که تا این حد ضعیفه ، ترس از این که مجبور شه از بغل دستیش کمک بخواد ،.......ولی کاش می شد، تنهایی نمی تونه ، کاش کسی بهش کمک کنه ، اگر می تونست از بغل دستیش بپرسه ، اون حتماً جوابو می دونه ، فقط یه کمک کوچولو ، یعنی ممکنه ؟! ......... یه لحظه صدای منظم قدمای مراقب قطع می شه و مراقب با صدای بلند : "بچه ها از الان به بعد مشورت آزاد . به هم کمک کنید ، مسئله ها حل خواهند شد." .........سریع مسئله اشو به بغل دستیش نشون می ده ، وفکر می کنه اون حتماً می تونه حلش کنه ، حتی خودشم تو شرایط عادی می تونست ، فقط الان یه کم مضطربه وگرنه حتماً می تونست ، نباید مسئله ی سختی باشه. بغل دستیش بعد از خوندن مسئله هه ، سرشو بالا می آره و به صورت خیسش نگاه می کنه ، فقط همین ، و سکوت ............_ خب ، چی شد ؟ ...._ هیچ چیزی به ذهنم نمی رسه ، فقط انگار تو بد مخمصه ای گیر کردی ......................عرق روی پیشونیش یخ می زنه ؛ انگار راستی راستی زیادی سخته ، دیگه ابداً فکرش کار نمی کنه .... مسئله بدون حل می مونه و برگه سفید سفید ............ سالن خالی می شه ، فقط یه نفر مونده ، یه نفر که تازه همین امروز فهمیده چه قدر ضعیفه ....... امتحان تموم شده و هنوز روی صندلیش نشسته ، می دونه که نمی خواد دیگه از هیچ کس کمک بخواد ، ولی ، ولی هنوز هم منتظر کمکه و امیدواره که کسی دستشو بگیره و بلندش کنه ،......شاید باید از کس دیگه ای کمک می خواست ، بغل دستی ها اصولاً بیشتر از بقیه بهت کمک می کنند ولی همیشه نمی تونند کاری بکنند ، بعضی وقتا نگاهای ترحم آمیزشون بیشتر از هر چیزی داغونت می کنه و بعد از یه مدت به این نتیجه می رسی که انگار واقعاً اوضاع خیلی افتضاحه، و این جاست که مسئله حل نشده می مونه و برگه سفید

آمنه

Saturday, September 23, 2006

......نمی فهمم چرا آدما اینو نمی فهمند

، وقتی کسی می خنده ، لزوماً حالش خیلی خوب نیست
.و وقتی کسی گریه می کنه حالش از یه حدی بد تر نیست
آمنه

......من اومدم

دوباره می نویسم ، مشکلی بود که نمی ذاشت راحت بنویسم ، پنجاه درصدش حل شد ، و پنجاه درصد مابقی هم به امید خدا حل شدنی ست
.دوباره زیاد پرحرفی خواهم کرد ، ولی احتمالاً نه به اندازه ی گذشته
همین
آمنه

Tuesday, September 19, 2006

...يه چيز خيلي مهم اين وسطا گم شده

هو
در مورد جريان شهادت مادرمون زهرا سلام الله عليها دنبال يه چيز مبهم بودم...نميدونستم چي فقط ميدونستم که به ما تمام مطلب رو نفهموندن...يه چيزي اين وسط گم شده بود...بجز مزارش که معلوم نکردن کجاست ما ها نفهميديم چرا؟...چرا؟!
جدي جدي چرا؟چرا نگفتن کجا؟چرا شبانه؟چرا؟
يه ذره تشنه شده بودم...هر جا کوچکترين چيز مربوطي مي ديدم مي ذاشتمش تو جيب جلويي مغزم...
سري پيش که رفتيم مشهد(که انشاءالله فردا هم خواهيم رفت)توي کتابفروشي حرم آقاهه ي فروشنده يه کتاب بهم نشون داد به اسم فدک...خطبه ي حضرت رو خواسته بودم...چند شب پيش خوندمش...غوغا کرده بود...نويسنده رو نمي گم ها...!حضرت زهرا...حضرت امير...
وقتي داشتم حرف هاي حضرت امير رو مي خوندم احساس کردم اگر تا قيامت هم گريه کنم از اين داغ به آخر نمي رسه...
البته روي خود کتاب من نقد دارم و يه جاهايي از يه روايت هايي استفاده کرده که با عقل من جور در نمياد...مي خوام به اولين آدم پُري که رسيدم در اين مورد باهاش بحث کنم...
ولي مهم نيست...من بحثم سر خطبه ها و محاجه هاي حضرت امير و حضرت زهراست...
اگه نخوندين اين ها رو حتما بخونيد...اگر کسي در اين مورد اطلاعاتي داشته باشه خوشحال ميشم منّت بنهد...
فاخري

Sunday, September 17, 2006

!!!...يا ايها الذين آمَنوا، آمِنوا

هو
پنجشنبه اولين سالگرد وفات پدر بزرگم بود(پدر پدرم)...روحاني بود...عمو علي ام هم بعد از وفات ايشون به احترامش ملبّس شد...آخه قبلش با لباس عادي رفت و آمد مي کرد...خيلي اين لباس بهش مياد...کلي کيف مي کنم وقتي توي اين لباس مي بينمش...اون شب تا صبح نشستم باهاش بحث کردم...مامانم داشت به عمه فاطمه ام مي گفت« اين يه نفر رو مي خواد که همه اش باهاش حرف بزنه؛مصطفي هم اينطوريه،وقتي مي رسه به علي آقا يه چيز هايي ميگه که اصلا آدم نمي فهمه...»
فرداش عمو علي ام داشت عين مرحوم کافي روضه مي خوند!...مثل يکي از نوارهاش...
يه حديث اون وسط ها از امام صادق عليه السلام خوند که خيلي برام جالب اومد...بعدش رفتم کاملش رو ازش پرسيدم:
«انّ المؤمنَ اشدُّ مِن زُبَر الحديد؛
انَّ الحديدَ إذا أُدخلَ في النار تغيَّر،
و إنّ المؤمنَ إن قُتِـلَ ثمَّ نُشِرَ ثم قُتِل،
لم يتغيّر قلبُه»
«همانا مؤمن از تکه ي آهن شديد تر و سخت تر است؛
همانا که آهن وقتي وارد آتش مي شود تغيير مي کند،
و همانا مؤمن اگر کشته شود،سپس زنده شود،سپس کشته شود،
هرگز قلبش تغيير نمي کند.»

و يه حديث هست که دکتر تلوري خيلي روش تأکيد داره...وقت هايي که ما رو مي بره کوه قسمت اول اين رو ميگه:
«المؤمن کالجبل الراسخ ، لا تُحَرِّکه العواصف.»
«مؤمن مانند کوه راسخ است، که باد هاي تند او را تکان نمي دهند.»
خيلي برام جالبه...اون وقت ماها تب مي کنيم عقايدمون عوض مي شه...!!!
فکر کنم اين همون درجه ي يقين باشه...
حاج آقا فلاح مي گفت:
يه بار امام داشتن نماز جماعت مي خوندن و يه عده (فکر کنم از شاگرداشون)بهشون اقتدا کرده بودن...امام 4 رکعت رو 3 رکعت مي خونن...بعد از نماز شاگرداشون مي رن ميگن آقا 3 رکعت خوندين...امام مي گن نه من 4 رکعت خوندم...هي از بقيه اصرار و از امام انکار...دوباره چند ساعت بعد شاگرداشون دلشون نمياد ميرن ميگن آقا باور کنيد شما 3 رکعت خوندين...اين همه آدم مي گن شما 3 رکعت خوندين...امام مي گن من 4 رکعت خوندم...هر کي فکر ميکنه 3 رکعت خوندم دوباره بخونه...من 4 رکعت خوندم...
حتي شک هم نمي کنه...به اين مي گن يقين...
همين امامه که وقتي داره برمي گرده ايران ازش مي پرسن چه حسي دارين؟ ميگه هيچي، اگه همه ي اينه من رو لعنت هم مي کردن هيچ فرقي برام نداشت...
اين يعني ايمان...
خيلي برام حديث جالبي بود...
اين آ خدا هم حق داره بگه «يا ايها الذين آمَنوا،آمِنوا!»...

فاخري

Tuesday, September 12, 2006

...يا امام الرئوف

هو
چند وقتيه خيلي قبطه مي خورم به آدمايي که زمان پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله و سلّم بودن و با ايشون رابطه ي معنوي داشتن...چند تا داستان توي داستان راستان چند روز پيش خوندم که به مساعدت حافظه ي نازنينم الآن يادم نمياد که چي بودن ولي يادمه که هي منو ياد اين چيزها مي انداخت...امروز هم توي يه کتاب ديگه خوندم که يه روز يه نفر زمان حکومت حضرت رسول مياد پيش ايشون و موقع صحبت کردن لکنت مي گيره...حضرت رسول هم اون آدمه رو بغل مي کنه تا آرامش پيدا کنه و بعد ميگه"هوّن عليک"...يعني به خودت آسون بگير؛‌"لستُ بِمَلِکٍ"...من پادشاه نيستم...واقعا تشنه ي رأفتشونم...
ياد "امام الرّئوف"، امام رضا عليه السلام و الصلوات، افتادم...دلم براي حرمش تنگه...من نتونستم حرم به اون عظمت رو توي قلب به اين تنگي جا بدم؛ ولي همون"امام الرئوف العطوف" ،همون "وارث موسي الکاظم" ، همون عموي بزرگوار،اين قلب حقير رو توي حرم خودش گم کرد...دلم نمي خواد بفهمم قلبم کجاي حرمش افتاده چون اگه پيداش کنم ممکنه يه وقت برش دارم...دلم براش تنگه...
.
.
.
پي نوشت:چند ساعت بعد از اينکه اين پست رو تايپ کردم زنگ زدن بهم براي اردوي مشهد ورودي ها...انشاءالله خواهم رفت...الکي نيست که بهشون مي گن "امام الرئوف"...
فاخري

!!!...جلّ الخالق

هو
امروز داشتم با فاطمه خدايي حرف مي زدم...يکي از بچه هاي روشنگر که شيمي شريف قبول شده...6-7 تا از بچه ها ميان شريف...حميده بيطرف هم که روي مولکول هاي آب کار کرده بود (با رتبه ي 95) ميره برق...2 تا ديگه شون هم م.شيمي و يه دونه فيزيکي...خيلي جالب اينکه يکي از بچه ها با رتبه ي 2800 هيچي قبول نشده...!!!چون معماري و عمران واينجور چيزا مي خواسته...جلّ الخالق...!!!
ديروز با یکی از بچه ها بحث سر المپيادي ها بود که وضعيت واحد گيري هاشون چجوريه...من نمي دونم چرا بچه ها اينقدر المپيادي ها رو تحويل مي گيرن...البته مي دونم ها؛ولي حداقل اگه تحويل مي گيرين همه شون رو تحويل بگيرين...اي خدا...بابا جان خوب منم المپيادي ام...چرا هيشکي منو تحويل نمي گيره...چرا ترم اول من واحد هاي اختصاصي نداشتم...خوب آدم اينجور وقتها کمبود محبت مي گيره...بعد مي گن چرا جوون هاي امروز افسرده ميشن خودشون رو ميکشن...خوب منم المپيادي ام...بابا جان! من دوم راهنمايي، رتبه ي سوم المپياد عربي منطقه 5 رو آورم...منم المپيادي ام(فرياد)...
.
.
.
واي...ديشب خبر زن گرفتن داداش فائزه عمادي رو شنيدم و طبيعتاً خوشحال شدم...امشب هم فهميدم زنش کيه...و اون کسي نبود جز : ( بابّا را با...بارا بارا)
زهرا عمادي،دختر عموي نازنين فائزه عمادي...و من امشب هيچ کاري بلد نبودم جز شاخ در آوردن...آخه من موندم تو کار خدا...زهرا عمادي رو چه به...اي بابا...طبيعتا هيشکي حرف منو نمي فهمه بجز کسي که فقط يکي دو ساعت با زهرا بوده باشه...واي...اصلا نمي تونم تصورش رو هم بکنم که زهراعمادي با ...نه اين امکان نداره...
فاخري

Saturday, September 09, 2006

.......شاید آخرین پُست

حسابی خسته بودم، خستگیم در شد. باز هم باید خستگی در کنم ، چند وقتی چیزی نمی نویسم، تا وقتی که شاید اوضاع بهتر شه، تا اون موقع حوصله ی کامنت گذاشتن هم ندارم، حتی برای شما، کله پوک عزیز! حتی اگر بخوام هم نباید بنویسم، برام خوب نیست ، این چند وقتم که شورشو در اوردم، خسته شدم از این همه پرحرفی.

گنجیشک لالا، سنجاب لالا
آمد دوباره مهتاب، لالا
لالالالایی، لالالالایی
گل زود خوابید، مثل همیشه
قورباغه ساکت، خوابیده بیشه
لالالالایی، لالالالایی

...........خوابم میاد

بیشتر از همیشه محتاجم به دعا، برای شفام دعا نکنید که ... خودتون می دونید چرا دیگه
آمنه

Friday, September 08, 2006

چرا خدای هیچ دینی...؟

!میخوام راجع به معروف ترین خدای تاریخ بگم...خدای ادیان
دقیقتر بگم میخوام از خدایی حرف بزنم که براش موجودیت غیر مادی تعریف
.شده
این خدا چه جوریه؟...مهربان ترین مهربانان ، بخشنده ترین بخشایندگان ، دانا
...ترین دانایان و
آدما ذاتن همه این ویژگی ها رو خیلی دوست دارن ، یعنی اینا رو خوب و
ضداشون رو بد تعریف میکنن...هیچ آدمی انتظار نداره که خداش ظالم باشه یا
مثلاً چیزی رو که مخلوقش میفهمه نفهمه...انتظار داره که خداش همه چیز رو
بدونه حتی اونایی که خودش نمیدونه پس طبیعیه که آدما موجودی رو همیشه
بپرستن که هیچ نقصی نداشته باشه و هیچ وقت اشتباه نکنه و به طور کلی اون
. جوری باشه که بتونن قبولش داشته باشن
نهایتاً این که مکتبی میتونه همیشه مورد قبول مردم باشه و مقطعی نباشه که در
.درجه اول حرفاش از جانب کسی باشه که هیچ ایرادی بهش وارد نباشه
یه جورایی یعنی آدما دین رو قبول کردن چون قبلش قبول کردن که حرفایی که
میزنه میتونه مال کسی باشه که همه ویژگیهای دلخواه اونا روداره...یعنی از یه
جایی به بعد آدما حرفای پیامبرشون رو میپذیرفتن چون قبول کرده بودن که اونی
که این حرفا رو میزنه واقعاً خالقشونه و دیگه هر بار به این فکر نمیکردن که آیا
...این حرفا همشون کاملاً با عقل اونا جور در میاد یا نه
اما من میخوام بگم چرا وقتی آدما به این نتیجه میرسن که خالقی هست و میان
براش ویژگی تعریف میکنن یا اینطوری بگم که داشتن یه ویژگیهایی رو براش
معقول میدونن ، به این فکر نمیکنن که شاید اونیکه اونا رو خلق کرده خواسته
که اونا این جور خصوصیات رو دوست داشته باشن ، نه این که صرفاً اون
.قراره همون طوری باشه که مخلوقاش دوست دارن
خدای آدمای دیندار فقط یه انسان کامله...یه آدمی که تو همه خصوصیات و
! ..............استفاده ازهمه قابلیت های انسانی به کمال رسیده

آناهیتا

Wednesday, September 06, 2006

.......خستگی غیر منتظره

فکرم خسته است ، نه خسته از زیاد فکر کردن، خسته از زیاد فکر نکردن. دارم می رم سفر. شاید توی این چند روز یه کم خستگی در کنه، باید توی این در شدن خستگی کتابای نصفه کاره ی تابستون و قبلش تموم شند ،شاید کتاب خوندن و....تنها راه های موجود و در دسترس باشند، و مسافرت که یکی از بهترین اتفاقای دنیاست،یه چیزی مثل تولد.....دارم هذیون می گم؟! از اوّل که گفتم خسته است، انقدر خسته است که دیگه حرجی بهش نیست ، هر چند انگار قبلش هم حرجی بهش نبوده
چند روز پیش کلی حالم خوب بود، وقتی کسی ازم می پرسید خوبی یا نه ، می گفتم انقدر خوبم که بعید می دونم تا کلی وقت دیگه حالم بد بشه، مگر این که یه اتفاق خیلی بدی بیفته؛درست نمی دونم کِی ، ولی انگار اون اتفاقه افتاده،هر چند که دوست نداشته باشم بهش فکر کنم . دیگه حالم خوب نیست،خسته ام، باید از این شهر بزنم بیرون ،باید یه کم خستگی در کنم، باید بهش فکر کنم ، فکر ، و نه هیچ چیز دیگه ای ؛ فکرم خسته است و باید خستگی در کنه، چه بخواد، چه نخواد
آمنه

Monday, September 04, 2006

..............

بعضی وقتا بهترین کار اینه که خیلی به موضوع اهمیت ندی و بهش فک نکنی ، کی گفته هر مسئله ای لزوما یه راه حلی داره، شایدم داشته باشه ولی باید اهمیت حل شدن هر مسئله ای متناسب با زمانی باشه که برای حل شدنش صرف می شه ، بالاخره باید حل کردن مسئله هه یه کم اقتصادی هم باشه. و وقتی حل کردن یه مسئله اقتصادی نیست ، یا به زبون خودمونی تر حل نمی شه، بهترین کار اینه که به روی خودت نیاری که چنین اتفاقی افتاده ، به جای این که هی بیخودی بهش فکر کنی؛ چون این جور وقتا همیشه فکر کردنت به موضوع، آخرش می رسه به جالب ترین زمان فعل توی زبون فارسی ، زمان ماضی التزامی! دیگه نمی شه بهش گفت فکر ، می شه حسرت، یه حسرت خوردن احمقانه برای یه موضوع کم اهمیت ، اتفاقی که افتاده و نمی شه تغییرش داد، آره خب مواظب باش دیگه چنین اشتباهی نکنی ولی دیگه حسرت می خوری که چی بشه؟!آره ، بهترین کار اینه که به روی خودت نیاری که چنین اتفاقی افتاده، هر چند که ممکنه دیگران به روت بیارند، مثلا یه دوست بعد از یه هفته ازت بپرسه راستی جریان اون روز چی بود؟ من تازه فهمیدم ، خواستم بگم اگه دوست داری حرفی بزنی،...... و تازه اون موقعه که می فهمی یه نفر دیگه هم از قضیه خبردار شده
دوباره شروع کردم حرف بزنم و کلی اغراق کردم ، مثل همیشه مسئله رو بزرگ تر از اونی که بود کردم، این جور وقتا فقط فاطمه می تونه اندازه ی تقریبی مسئله هه رو تخمین بزنه ، و البته خودم
آمنه