!چند کلّه پوک؟

Tuesday, July 25, 2006

"فقط یادتون باشه که "فانّ حزب الله هم الغالبون

هو

اعصابم خورده...خیلی داغونم...بچه های لبنانی رو نشون می داد که رو تخت بیمارستان بودن...بچه ای که شاید 2 سال هم نداشت...یکی به اون عوضی ها یه چیزی بگه...چرا همه ساکتن؟...ای خدا...این هم از سازمان ملل متحد که تا آمریکا اجازه نده و بهش نطق نده ،جرأت نفس کشیدن نداره...با اون اعلامیه ی حقوق بشر که درست کردن تا ساده هایی مثل ما ها رو گول بزنن...آخه لعنتی ها!کجای اون عهد نامه ی مقدستون نوشته که آمریکا باید اجازه زندگی به آدم ها بده؟ اون وقت بعضی ها می گن فلان قانون با فلان بند اعلامیه ی جهانی حقوق بشر تناقض داره...چرا؟چون آمریکا دلش می خواد که این تناقض رو بزرگ کنه...دِ چرا هیشکی هیچی نمی گه؟...آهان یادم اومد...چون آمریکا هنوز اجازه نداده...اونجایی که آمریکا بلغوراتشون رو آماده کنه خیلی رسمی اعلام می کنن که ما داریم با نهایت بی طرفی در فلان زمینه تحقیق می کنیم...چرا؟چون آمریکا ازشون خواسته...قربون بی طرفی هاتون برم الهی...چقدر شما ها معصومین...خیلی راحت اعلام می کنن که آمریکا به این میزان به اسرائیل تجهیزات داد...حالا اگه ایران اعلام کنه که ما اینقدر دادیم به حزب الله سریع سازمان ملل صداش در میاد...چرا؟چون آمریکا داره بالا سرش(ببخشید) واق واق می کنه...آخه این چه وضعشه؟...دِ لعنتی ها...بسّه دیگه...این همه خونی که خوردین بسّتونه...جور و پلاستون رو جمع کنید برید گمشید...آخه وحشی تر از شما ها هیچ حیوونی پیدا میشه؟آخه چی میشه گفت به شما وحشی ها!!!حیوون هم از سرتون زیادیه...دوست ندارم اسم هیچ حیوونی رو کثیف کنم به اسم شما لعنتی ها...
ای خدا...لبنان...فلسطین...
یه سازمان ملل ساختن (ورِ دلِ خودشون!!!) که مردم دنیا رو گول بزنن...اِاِاِ !سازمان ملل اونجاست؟!...مدافع حقوق بشر؟!...پس حتما اگر آمریکا که بیخ گوش سازمان ملله اشتباهی بکنه گوشش رو می پیچونن...اما کسی گوش آمریکا رو نمی پیچونه در نتیجه آمریکا اشتباه نمی کنه... اما این نتیجه گیری اشتباهه...کسی گوش آمریکا رو نمی پیچونه چون مواضع آمریکا طبق مواضع سازمان حمایت از حقوق بشره...در واقع سامان ملل مواضعش همون مواضع آمریکاست!...اِ چه دور جالبی شد!!!...
14 روز از شروع حملات می گذره و سازمان حمایت از حقوق آمریکا! هیچ اعتراض خاصی نکرده...کشته ی عدالتشونم...البته کار درستی کردن...چون به هر حال باید از آمریکا حمایت کنن دیگه...تنها اشتباهشون این بود که نمی دونم چرا اسم سازمان رو اشتباهی گذاشتن...باید می ذاشتن سازمان حمایت از حقوق آمریکا!!! تا دیگه یه وقت عذاب وجدان نگیرن...آخه خیلی با وجدانن...


فاخری



!!من و حماقت؟

معلوم نیست کی می خوام بزرگ شم .خیال می کنم خیلی بزرگ شدم ، دیگه فهم و درکم به نهایتش رسیده و اصولا می تونم آدما رو درک کنم و حتی می تونم بهشون کلی کمک کنم ، می تونم خودم تنهایی مشکلاتمو حل کنم و بابا دیگه عجب آدم محشریم من ! دیگه انگار زیادی بزرگ شدم ، انقدر که نگرانم اگه همین جوری توی بزرگ شدن پیش برم ، چند روز دیگه بترکم !
وسط این همه خود بزرگ بینی ، دیروز به یه نتیجه ی جالب رسیدم ، دیروز تازه فهمیدم چقدر بچه ام ، فهمیدم توی یه سری چیزا حتی با هیجده نوزده سال پیشم هم فرقی نکردم ! خدا بده برکت ، دیگه رشد از این بیشتر؟! ما اینیم دیگه! چه می شه کرد؟
اون موقع ها وقتی گشنم می شد ، سردم می شد یا گرمم می شد ، یا می ترسیدم و هر مشکل دیگه ای داشتم ، می زدم زیر گریه تا بالاخره خودش بیاد بغلم کنه و یه جوری مشکلمو حل کنه، بعدم که مشکله حل می شد ، می دوئیدم می رفتم دنبال بازیگوشی های خودم، انگار که وظیفش بوده دیگه خب! هنوز هم اوضاع از همین قراره ، انگار نه انگار که این همه سال گذشته و من انقدر فجیع بزرگ شدم ! انقدر که نگرانم کم کم بترکم !
پای حرف که باشه ، می تونم دو ساعت حرف بزنم که بگم هر کسی بیشتر از بقیه می تونه به خودش کمک کنه و اصلا باید این کارو بکنه ، و وقتی آدما خودشون به خودشون کمک نمی کنند که مشکلشون حل بشه اصولا احمقانه است که از دیگران انتظار کمک داشته باشند،و......
ولی وفتی مشکل کوچولویی پیدا می شه، حتی اون قدر کوچولو که به سختی می شه بهش گفت مشکل ؛ به صورت ناخودآگاه اولین عکس العمل اینه که انتظار داشته باشم اونا بهم کمک کنند ، انگار نه انگار که من انقدر فجیع بزرگ شدم! و وقتی مشکله رو حل کردند دوباره می رم دنبال کار و زندگی خودم، انگار که وظیفشون بوده دیگه خب! و اصلا حواسم نیست که چه موقع هایی هم وظیفه ی منه دیگه خب ! مثل همون بچه ی یه ساله ی هیجده نوزده سال پیش.
هنوز هم پای حرف معتقدم وقتی آدمی خودش برای حل مشکلش کاری نمی کنه ، احمقانه است که از دیگران انتظاری داشته باشه ، با این همه حماقت هنوز هم پای حرف قبول ندارم که آدم احمقیم.

این چند وقته اصلا حواسم نبود چقدر راحت می تونم خوشحالشون کنم و فقط سعی می کردم ناراحتشون نکنم ، تازه احساس باحالی هم می کردم ، انقدر راحت می تونستم خوشحالشون کنم ولی اصلا حواسم نبود که منم بالاخره وظیفه هایی دارم ، و هنوز نفهمیدم لوده بازی برای خندوندنشون کافیه ولی برای خوشحال کردنشون باید یه ذره جدی باشم.
آمنه


Sunday, July 23, 2006

...زیبای دیرین من

هو

وقتی که نامش می آید دلم پر می کشد؛
آنگاه که اسمش را بر زبان جاری می کنم،
قلبم برایش می تپد...
زیبای دیرین من؛
من از دور دست ها به یاد توام؛
مرا بپذیر که از اعماق جانم،
دوستت دارم...
مرا بپذیر که جان بخواهی سهل است دادنش؛
زیبای دیرین من؛
یادم می آید...
آنگه که شکفتی من نیز شکفتم؛
امّا تو گلی هستی که عمرت پایان ندارد؛
زیرا که سرخیت را از خون "من ها" می گیری...
و ریشه ات زنده است برای همیشه؛
زیرا که یادگار بزرگان تاریخی...
زیبای دیرین من؛
من از اینجا، از دیار یاور هنوز و همیشه ات،
با تو صحبت می کنم...
زیبای دیرین من؛
لبنان...


فاخری

...حماسه ی لبنان

هو

حضرت امام رحمةالله علیه فرمودند:«اسرائیل برای سرکوبی و استعمار ملل اسلامی به وجود آمده است.»
و به قول خودم هم "اسرائیل یک کشور نیست،یک تئوری است."(تکبیییر...)
داشت مردم لبنان رو نشون می داد...ماشاءَالله خیلی روحیه ی خوبی دارند...آرامش همراه با حماسه...صبور و مقاوم...
وقتی داشتن دسته جمعی "لبیک یا نصرالله" می گفتن من داشتم بال در می آوردم...
دوستشون دارم...خیلی...خیلی زیاد...


فاخری


Saturday, July 22, 2006

...یه کلمه وکلّی حرف

هو

لبنان...

فاخری

...الا بشرطٍ وثیق

ئخهو

یکی از فامیل های دورمون چند روز پیش فوت کرد...تقریبا یه هفته قبلش خواب مادرش رو دیده بوده که اومده ازش پرسیده می خوای بیای پیش من؟...داشتم به این فکر می کردم که اگه یکی مثل دایی رضام بیاد یه همچین سؤالی از من بکنه چی می گم؟واقعا نمی تونستم باور کنم همین الآن که می خوابم ممکنه همچین خوابی ببینم...ولی بعدش...احتمالاَ بجای اینکه فرصت مونده رو درست زندگی کنم می رفتم التماس خدا رو می کردم که به من 40-50 سال دیگه فرصت بده...قول میدم بچه ی خوبی باشم...من کلی امید و آرزو دارم خدا!!!...توی کتاب جهاد اکبر امام خمینی(ره) که این هفته توی حلقه معرفتی بسیج باید تمومش کنیم خوندم که اون هایی که خوبن مرگ رو دوست دارن...اَحلی مِنَ العَسَل...آیه هم داریم که خدا یه چیز تو این مایه ها می گه که به اون ها بگو اگه فکر می کنن خیلی آدم های خوبی اند آرزوی مرگ کنند...امّا من...جدی جدی نمی تونم آرزوی مرگ کنم...البته من دارم به حرف حضرت امیر علیه السلام گوش میدم که می گن « و لا تـَتـَمَنّوا المَوتَ اِلا بـِشرطٍ وَثیق»آرزوی مرگ نکنید مگر به شرط گران...یعنی تا از اون ورتون مطمئن نیستین آرزوی مرگ نکنید...خوب من هم آرزوی مرگ نمی کنم دیگه...در به در!!!...
من چه بچه ی خوبی ام!...حالا جدای از جدّی ممکنه من تا چند لحظه ی دیگه ،زنده نباشم ها...قدرم رو ندونستین...وقتی که رفتم می شینید گریه می کنید که "چرا رفت؟!!!"...بچه ی خوبی بود...کاش نمی رفت...احتمالاً " آ " هم می گه همه رفتنی اند...چرا؟...چرا رفت؟!!!...
.
.
.
حالم به هم می خوره وقتی... دوست دارم عق بزنم وقتی...دلم میخواد بگم چرا دم از عفت میزنین وقتی...می خوام نباشم وقتی...دوست دارم کلّه ی طرف رو بکّنم وقتی...اعصابم می ریزه به هم وقتی...دلم میخواد فریاد بزنم وقتی...نمی تونم تصور کنم من اینجا ام وقتی...فقط اگه طرف آشنا باشه بهش می گم 70 تا؛وقتی...حرص می خورم می بینم طرف شوق داره وقتی...داغون می شم می بینم طرف یه ذره حیا نداره از بزرگی که پیشش نشسته وقتی...
وقتی...یه نفر داره غیبت می کنه...

فاخری

Tuesday, July 18, 2006

!!!...وقت گل نِی

هو
کی میشه یاد بگیریم که به بچه ها دروغ نگیم...بابا جان...آخه چرا اینقدر راحت حلال می کنیم برای خودمون حرام ها رو...مگه بچه ها چه گناهی کردن که ما به خودمون اجازه می دیم که بهشون دروغ بگیم...همین باعث می شه که جرأت روبه رو شدن با واقعیت رو پیدا نکنن...با با جان...دروغ دروغه...استاد تاریخ اسلاممون
می گفت یه بار یکی میره پیش امام صادق علیه السلام شروع می کنه پرسیدن:مؤمن دزدی می کنه؟امام میگن نمی کنه ولی ممکنه در شرایط خیلی سخت دست به دزدی هم بزنه...خلاصه هی می پرسه مؤمن فلان کار رو می کنه؟ امام می گن نه ولی ممکنه در فلان شرایط این کار رو بکنه...تا اینکه می پرسه مؤمن دروغ هم میگه؟ امام فقط می گن "المؤمن لا یکذب"...آره...مؤمن دروغ نمی گه...نه به بزرگش نه به کوچیکش...نه شوخی نه جدی...بعد ما ها میایم هر دروغی که دلمون می خواد رو به اسم مصلحت می گیم...تا جایی که من می دونم دروغ به شدت نشونه ی نفاقه...اون وقت ما ها به آیه های منافقین که می رسیم خیلی راحت ازشون رد می شیم چون در مورد ما نیست...اعصابم خورد می شه وقتی می بینم داداش کوچیکم به بزرگتر ها اطمینان نداره...وقتی می بینم بعضی ها چون جرأت ندارن بچه رو با واقعیت روبرو کنن(به دلیل خطرات احتمالی بعدش)خیلی راحت دروغ میگن؛ به هر حال دفع خطرات احتمالی عقلا واجبه دیگه!!!
کی میشه یاد بگیریم که صدقه رو بخاطر بدبخت بیچاره ها بندازیم نه بخاطر رفع بلا از خودمون!!!که احیاناً یه وقت نخوریم زمین اوخ بشیم...
کی میشه یاد بگیریم که فقط وقتی مشکلی داریم نریم سراغ ائمّه...بس کم نا مردیم ما...آخه اونا بزرگی میکنن ما رو رد نمی کنن ما چرا هر وقت یاد اونها می افتیم یاد دردهامون هم می افتیم یا حتی برعکسش...توی مداحی هم خیلی وقت ها برای اینکه ملّت خیلی عمیق!!! یاد امام مورد نظر بکنن می گن:آی مریض دارها...آی گرفتار ها...آی حاجتمند ها...فلان امام خیلی کریمه ها...فلان امام اینطوری حاجت می ده...اون طوری حاجت می ده...فلان حاجت رو داده ها...من همیشه می گم این مسئله ی حاجت گرفتن از امام ها اونقدری باید برامون پیش پا افتاده باشه که خوب شدن سردرد با استامینوفن کدئین...اون وقت ما میایم حاجت گرفتن از ائمه علیهم السلام رو منتهای آمالمون و ته نزدیکیمون به اونها قرار می دیم...خوب معلومه نتیجه اش چی میشه؟نتیجه اش می شه شیعیانی مثل ما!!!که فکر کنم نقطه ننگ باشیم براشون...
کی میشه یاد بگیریم که این فرهنگ عمیق خاله زنک بازی! رو باید بذاریم کنار...اومده زیارت هم خجالت نمی کشه...نشسته توی حرم امام رضا علیه السلام داره غیبت می کنه...واقعا زیارت قبول!!!...تو بگو یه ذره ،یه ذره بعضی ها نسبت به بقیه عطوفت ندارن...آدم ها باید اونجوری باشن که ماییم و ما فکر میکنیم درسته...
ماها که اشتباه نمی کنیم!!!...فقط این دیگرانند که اشتباهاتشون احمقانه است...آبروی طرف رو می بریم عین خیالمون هم نیست...حالا اگه یکی بیاد همین کار رو در مورد ما بکنه همچین یقه اش رو می گیریم که پاهاش از زمین بلند میشه...دیگه هم این نتیجه رو نمی گیریم که از این به بعد ما آبرو ریزی نکنیم...
و در آخر،کی میشه من خنگ یاد بگیرم که وقتی می خوام برم مسافرت ضبط رو از روی تایمر بردارم که ساعت 3:13 نصفه شب همسایه ی بیچاره رو کچل نکنه...اون هم با چه ولومی به مدت 1 ساعت...واقعا زیارت قبول!!!

فاخری

Monday, July 17, 2006

!!...پاییزم عجب فصل با حالیه ها

رنگم برای خودش پدیده ایه ها ! وقتی بعد از چند وقت میاد توی زندگی آدم ، دنیا یه جور دیگه می شه ، واقعا از این رو به اون رو می شه، مخصوصا اگه یهو بدون هیچ دلیلی بیاد تو زندگیت، یه روز از خواب پا شی و یه دفعه بدون هیچ دلیلی به این نتیجه برسی که دنیا چه قدر قشنگه و زندگی چه قدر با حاله ، در حالی که دیشبش، قبل از خواب به این فکر می کردی که عجب زندگی مزخرفی! توی چنین شرایطی اولین چیزی که به ذهنت می رسه اینه که نکنه خل شدی ، کله پوک و تعطیل که بودی ، همینت کم بود که خل هم بشی.ولی وقتی این قضیه ی قشنگی دنیا یه ده دوازده روزی طول می کشه کم کم از نگرانی در میای و مطمئن می شی که خل شدی.
آخه وسط تابستون ، گرما ، ترم تابستونی ، دانشگاه ، در آستانه ی مشروط شدن ، سه چهار تا عروسی، علافی ، خستگی ، و کلی اتفاق اعصاب خورد کن خیال می کنی دنیا قشنگه و پر از رنگ ؟! آخه تابستون و رنگ؟!اونم به این شدت؟! انقدر دنیا رو رنگی می بینی که وقتی می ری کنار پنجره انتظار یه منظره ی ناز پاییزی رو داری! و یه موقع هایی احساس می کنی آبانم داره تموم می شه و هنوز یه خرمالو نو بر نکردیم !زندگیم بدجوری پاییزی شده ، پر از زرد و قرمز و نارنجی با یه زمینه ی آبی آسمونی پر از ابر های گول گول ، با صدای باد و خش خش برگای زیر کفش.
هر چند که این چند روزه مثل روزای پاییز زندگیم قشنگ شده ، ولی بدجوری هوس پاییزو کردم، خیلی دلم براش تنگ شده ، حداقلش اینه که اون موقع دیگه نه خبری ازگرما هست نه از ترم تابستونی، و تو کل سه ماهش هم حداکثر یه عروسی هست که تازه با این عروسیا زمین تا آسمون فرق می کنه.
آمنه

Saturday, July 15, 2006

آشپز که دوتا بشه...سوتی هم دو تا میشه

امروز که این اتفاق افتاد یاد شادی افتادم که خیلی امید وارانه فکر میکنه که
هفته ای 7 - 8 تا سوتی بیشتر نمیده...تازه خودش هم اینو قبول داره که تو جمع
ما تقریباً از همه بیشتر سوتی میده...میخواستم بهش بگم زهی خیال باطل ...من
امروز فقط در عرض 5 دقیقه دو تا سوتی خفن دادم...البته به میمنت و مبارکی
حضور دوست فهیم و فرهیخته ی هممون که ارادت خاصی هم بهش داریم...و
(!اون کسی نیست جز :(دیرین دیرین
..................... !آمنه ابراهیم زاده طاری ..........................
یعنی وقتی که داشت با اون قیافه ی موذی و ساندیسمیکش به من میخندید اااااا
):<... میخواستم خفش کنم
اشتباهاً یه میلی رو به جای این که به یه شخص خاص بزنم به یه گروه زدم حالا
تو این هیری ویری من حالم گرفتس ومثلاً میخوام یه میل به همون شخص بزنم
و بگم اشتباه شده...به آمنه میگم تو"سند" کن فهمید که دوباره دارم میل رو به
...همون گروه میزنم
...مثلاً اومد درست کنه میل طرف رو تو "سابجکت" نوشت و دوباره
.
.
"! میگن "یکی مرد جنگی به از صد سوار
!تو زندگیت با کسی رفاقت کن که دوستیش مثل دوستی خاله خرسه نباشه
آناهیتا

Sunday, July 09, 2006

!!!...ما اینیم دیگه



هو

ای بابا...من هی میگیم خیلی آدم خوبیم؛ هیشکی باور نمی کنه...بیا اینم نمونه اش:
یه حدیث داریم که میگه : ریشه ی صبر کردن ، حسن یقین به خداست.(حضرت امیر علیه السلام)
خداییش اون موقع که من پست " صبر اگر و تنها اگر خشوع " رو گذاشتم و گفتم بخاطر اطمینان به خدا باید صبر کنم، این حدیث رو نخونده بودم دیگه...
ای بابا...شرمنده ام نکنید....علم لدنّیه دیگه...دست خودم که نیست...چه میشه کرد؟
بگو چرا وقتی من می خواستم به دنیا بیام برام خواب دیدن...ای بابا...بگو چرا اینقدر احساس می کنم خدا منو دوست داره...خداییش دوستم داره دیگه...
نداره؟!!!
.
.
.
بعضی وقت ها اینقدر فکر می کنم که احساس می کنم بدنم لمس شده و نمی تونم درست حسابی کاری کنم...اطلاعاتم اصلاً کافی نیست...هیچی در مورد این جریان نمی دونم؛حتی گاهی احساس می کنم ساده ترین پیش فرض هام هم غلطه...ببینیم تا خدا چی بخواد...خودش باید کمک کنه...
.
.
.
راستی عینکم رو گرفتم....دنیا چقدر صافه ها...!!!

فاخری

Wednesday, July 05, 2006

...خمینی به فکرتان بود

هو

داشتم چک میل میکردم...1 میل دریافت کردم که نوشته بود:

«به نام خدا
یه سال دیگه هم گذشت
با امسال میشه 23 سال
یه سال دیگه هم خواهد گذشت
آب از آب تکون نمی خوره !!!
پس بهتره که ما بریم راحت بخوابیم چون به ما هیچ ربطی نداره
موفق باشید
«http://an4nafar.blogfa.com
لینکش رو باز کردم...دیدم در مورد حاج احمد ایناست...بغض گلوم رو گرفت...امّا هنوز نگرفته بودم...
شدمdisconnect
دوباره اون میل رو خوندم...چند بار خوندم...اولش سعی کردم 85 رو منهای 23 بکنم...سال 62...چیزی یادم نیومد...البته نمی دونستم باید از 84 منها کنم یا 85...به هر حال فایده ای نداشت...یهو برام سؤال پیش اومد که چرا الآن این میل رو فرستادن؟...به زحمت تاریخ روزی که گذشت رو یادم اومد...14 تیر...نمی دونم چی بگم...فقط می دونم که خیلی نامردم...می دونم که قبلا می خواستم 14 تیر که شد 1 پست بذارم...ولی یادم رفت...حتی نمی دونم چی می خواستم بنویسم...فقط می دونم که خیلی نامردم...اعصابم خورده...آره...روزی که گذشت 14 تیر بود...روزی که...چرا؟

فاخری


!!!من یه چیزی میگم تو میشنوی...حالا واقعاً میشنوی؟

هو

شادم...از اردو برگشتیم...خیلی اردوی جالبی بود...با کلّی بحث های ناب که خیلی گیر نمیاد...
اول که شمال بودیم...من هم شب آخر شمال عینکم شکست...آخه بدبختی بیشتر از این؟...دیگه بعدش هر کی می دید منو میگفت چته؟ناراحتی؟...می گفتم نه بابا عینکم شکسته...حالا شماره چشمت چنده؟...فلان قدر...اَاَاَاَاَ...چقدر زیاده...چیزی هم می بینی؟...به سختی...
فرداش هم رفتیم جنگل...به داداشم" اِس.اِم.اِس " زدم که "سلام.صحنه تاره.جنگلو خوب نمی بینم.آخه عینکم دیشب شیکسته..."...شب مامانم زنگ زده میگه شنیدم کور شدی!!!...توی جنگل جای خیلی ها خالی بود...بعضی ها که برای من خیلی بودن...و البته توی کلّ اردو...یکی از دوستان هم که با "اس.ام.اس" هاش هی تق تق رو اعصاب من راه می رفت...خداوند خیرش دهاد...توی جنگل فوتبال بازی کردیم...و من هم دروازه بان شدم...البته چون حمله ی خاصی به تیم ما نشد من هم گل نخوردم و بچه هامون 1 گل زدن...چه فوتبالی...کل زمین حدود 15-20 متر در 7-8 متر بود ولی هر تیم 8 نفرداشت...یه جورایی زمین داشت می ترکید...هرجا توپ می رفت یه گوله آدم میدویدن دنبالش...کلا من که دید خاصی از توپ نداشتم...بعدش هم پای صحبت های حاج آقا فلاح نشسته بودیم که من با پشتکار خاصی شروع کردم به تراشیدن یه تیکه چوب استوانه ای و یه تیغ ازش ساختم که خیلی دوستش دارم...دلم می خواد چند تا ازش داشتم که به چند نفر که خیلی دوستشون دارم یادگاری می دادم...
عصری هم راه افتادیم سمت مشهد...بچه ها هم که کلی سر بی عینکیم اذیت می کردن...یه جا اومدم بشینم رو زمین، یکی از بچه ها که 1 متر با من فاصله داشت خطاب به من گفت "آی پام درد گرفت!"خوب من چی بگم به این آدم؟ البته بماند تیکه هایی که من می انداختم به بعضی ها...
رسیدیم مشهد...خیلی جالب بود...مشهد کوتاه مدت رو می گم...از همون اول می دونی باید بری=> از وقتت خوب استفاده می کنی...من فقط 3 بار رفتم زیارت...تازه 22 تیر هم ان شاءالله با قسمتی از ایل و تبار فاخری می خوایم بریم مشهد...دیگه یه جورایی دارم می ترکم...خوب که دقت می کنم می بینم واقعا من چه آدم خوبی هستم!!! :)
اُه اُه...بابا...یکی از صحن ها ی حرم یه دستشویی داره چه دستشویی ای!!!...پله برقی می خوره می ره زیر زمین...تازه 2 طبقه است...هر کدوم از اتاق هاش تقریباً 1 متر در 2/5 متره...دلباز...یَک چیزیه...به زهرا گفتم یادمون رفت کیسه خواب هامون رو بیاریم...یاد بهناز هم(که الآن به رحمت ایزدی پیوسته) کردیم،چون دفعه ی پیش با بهناز رفته بودیم...جالبیش به این بود که ما تعجب می کردیم ،بقیه هم تعجب می کردن...اما بقیه زیاد به روی خودشون نمی آوردن که مثلا ضایع نباشه ولی ما بلند بلند واسه خودمون تعجب می کردیم عین خیالمون هم نبود...تازه اتاق هاش پلاک هم داشت!!!واقعا جای خیلی ها خالی بود... :)
در ضمن توی این اردو من به این نتیجه رسیدم که مهارت خاصی در لگد کردن پای ملت دارم...خیلی زیاد...کلا خیلی آدم ماهری ام...
:)
2-3 روزیه گوشم بدحوری کیپ شده...عینک هم که ندارم...داشتم به مامانم میگفتم که اینجوری من برم بیرون منو میدزدن...


فاخری

Saturday, July 01, 2006

....بالاخره این ترم لعنتی تموم شد

دوست داشتم برنمي گشتم، دوست داشتم حداقل مي تونستم يه هفته اي اونجا بمونم ، دور از اين دود و دم و هواي داغ و همه ي اعصاب خوردي هايي که اينجا هست. اونجوري هر روز دم غروب مي دوئيدم از اوقلو مي رفتم بالا ، تا به اون تخته سنگاي وسطش برسم، همون جا دراز مي کشيدم و فکر مي کردم ، به چيزاي قشنگي که فقط توي اون شرايط مي تونم بهشون فکر کنم ، نه اون فکراي اعصاب خورد کني که به هيچ نتيجه اي نمي رسند (البته به جز خورد کردن اعصاب آدم).
روي يه تخته سنگ قلمبه سلمبه دراز مي کشيدم و زل مي زدم به آسمون بالاي سرم که ستاره ها يواش يواش توش پيداشون مي شه، و تنها صدايي که مي شنيدم صداي باد بود که توي علف هاي کوهي مي پيچيد و ديگه صداش از اون دور دورا مي اومد که برگاي درختاي عرعرو به هم مي زد، و اگه گوشامو خوب تيز مي کردم حتي مي تونستم صداي خزيدن يه خزنده ي کوچولو يا صداي بال زدن پرنده اي که از بالاي سرم رد مي شدو بشنوم ، مگه تو اين شرايط مي تونستم به چيزاي اعصاب خورد کن هم فکر کنم؟
وقتي هم چراغ هاي ده روشن مي شدند و هوا حسابي تاريک مي شد، يواش يواش مي اومدم پايين و از توي ايوون به ستاره ها نگاه مي کردم( با اين که هيچ وقت از آسمون بالاي سرم چيزي سر در نمي آوردم ، ولي هميشه نگاه کردن بهش برام جالب بوده ، به هر حال آسمون کوير براي همه قشنگه ، حتي براي بي سوادهايي مثل من. )
بد جوري دوست داشتم بيشتر اون جا مي موندم ، بعد از چند سال موقع برگشتن بدجوري دلم گرفته بودمي خواستم از ماشين پياده شم و برگردم، بي خيال همه چيز ، ولي نتونستم بي خيال همه چيز شم. به خلوت احتياج داشتم ، جايي که راحت بتونم فکر کنم و بتونم خودم رو آروم کنم ، اين چند روز هم که با وجود موجود نازنيني مثل پارسا اصولا خلوت هيچ معنايي نداشت، خلوت ترين جاها هم شلوغ شلوغ بود ، ولي اينم براي خودش نعمتي بود ، حتي شايد بيشتر از اون خلوته. ابدا نمي تونم بگم شلوغ کاري هاي پارسا يا حتي ميوه هاي خوشمزه ي اون جا کمتر از اون خلوتي دم غروب رو اوقلو بهم چسبيد . من که فيلسوف نيستم که فکر کردن بزرگ ترين لذت زندگيم باشه،هيچ آدم عاقلي هم اون توت قزويني هاي محشرو ول نمي کنه تا فکر کنه ، مگر اين که اون قدر توت خورده باشه که پدر گلوش در اومده باشه! و اون آلبالوهاي سياه توي باغچه که به آدم چشمک مي زنند، واي ! چقدر تو اين چند روز آلبالو و زرد آلو و.... خوردم ، واقعا من جنبه ي طار موندن رو نداشتم ، انقدر ميوه مي خوردم که مي مردم .
و پارسا کوچولوي شيطون که تنهايي براي خلوتي يه ده کافي بود. اين سري، سومين جلسه ي آموزش عکاسيمون رو برگزار کرديم ، البته اگه بشه اسمشو جلسه ي اموزشي گذاشت، پارسا دوربين رو برداشت و راه افتاد از همه عکس انداخت ، ديگه براي کادر بندي هم خيلي گوش نمي داد چي مي گم، به اين نتيجه رسيده بود که يه پا عکاس حرفه ايه، فيگور عکاسي هم خوب بلد بود، خدا وکيلي اين سري عکس هاي باحالي انداخت، به جز دو سه تا بقيه اش خوب از آب در اومد. و اتفاق جالب ديگه اين بود که ديگه از عکاسي پورتره خسته شد و رفت سراغ منظره، خلاصه کلي پيشرفت کرده بود. چقدر باحاله که ببيني شاگردت انقدر خوب پيشرفت مي کنه، مخصوصا اگه شاگرده يه پسربچه ي شيطون چار ساله باشه
.
آمنه