!چند کلّه پوک؟

Monday, October 30, 2006

...چه زيبا

هو
رابطه ي فرزند کوچک و مادر را ديده ايد چه زيباست؟
...عشق او به مادرش ...هم ازجنس ناز است هم نياز
فاخري

Saturday, October 21, 2006

....!!!افطاری مدل دو هزار و شیش؟

اینم مدل جدید افطاریه ، مدل دوهزار و چند!!! مراسم پر شکوه افطار از نیم ساعت قبل از اذان مغرب شروع می شه !!! و آدمایی که هنوز روزه شون رو باز نکردند !!! بین بقیه گمند ، توی این وضعیت انتظار شنیدن اذان یا حتی اعلامش هم مسخره است ، انگار این جا خیلی وقته که اذانو گفتند ، نیم ساعت قبل از اذان یا حتی بیشتر !!!! پس اگه از دنیا عقبی و هنوز روزه تو!!! باز نکردی ، بهتره تا تاریک شدن کامل هوا صبر کنی تا مطمئن شی که اذان بقیه ی جا ها رو هم گفتند
توی این یه مورد اصلاً افطاری نویی نبود ، کاملاً سنتی!!!!! مثل همه ی افطاری هایی که بهتره یه کم با کلاس باشند ؛ بعد از شام حداقل نصف غذا ها
.....روونه ی سطل آشغال شدند، غذا هایی که می تونستند
این وسط دارم فکر می کنم افطاری دادن چه معنی ای می ده ؟ نمی فهمم ، هر معنی ای براش پیدا کنم با این جور افطاری ها نقض می شه ، اون موقع دیگه نمی شه به چنین مهمونی ای گفت افطاری ، یه نقض غرض احمقانه است که کلی پول براش خرج شده
آمنه

Tuesday, October 17, 2006

هذیون

دوست دارم هذیون بگم ، فقط یه مشت هذیون تو مخم می چرخه، ولی خودمم احساس خوبی ندارم که توی این روزا خیلی چرت و پرت بگم ، ولی شاید تب دارم ، خیلی هذیون تو مخمه، نمی تونم ساکت بشینم ، اوّل خواستم هذیونامو توی چند روز قبل تر بنویسم، ولی دیدم احساس خوبی ندارم پس گذاشتم توی چند روز بعد تر بنویسم

امروز رفتیم نمایشگاه قرآن ، کلی چیزای قشنگ دیدیم و یه چیزایی هم خریدیم ، یکی از کادو هایی که باید می گرفتم رو هم گرفتم ، با یه تاخیر یه ماهه؛ بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد ! انقدر خوشحال شدم که بعد از دادن کادوئه کلی به طرف پز دادم که دلت بسوزه ، بالاخره این کادوتو خریدم !!!

امشب یه دست بستنی مشتی خوردیم ، به این نتیجه رسیدم که یکی از آدمایی که نمی شناسمش ولی زیاد براش دعا می کنم ، مخترع بستنیه ! احتمالاً تا الان دیگه باید خدا آمرزیده باشدش ، البته اگه به دعای گربه سیاهه بارون بیاد ، هرچند که من هر چی باشم گربه نیستم.

بعد از بستنی ، حرف از بیست سال پیش شد ، و این که اون موقع هنوز زمین از وجود من خالی بوده (چه دوران غم انگیزی)، و بعد مامانم یه ذره از دور و بر به دنیا اومدن هر کدوممون حرف زد و این که چه فرقایی با هم داشتیم ، گفت که من یه ترکیبی بودم از فاطمه و علی ! همون طور که بعد از به دنیا اومدنم کارام نه مثل دخترا بوده نه مثل پسرا !
منم به این نتیجه رسیدم که فاطمه تز بوده ، علی آنتی تز ، و بالاخره من سنتز قضیه! و کلی مقتدرانه به علی گفتم تز و آنتی تز ، هر دو شون از بین می رند ، و اون چیزی که باقی می مونه سنتزه ! توی تز و آنتی تز افراط و تفریط هست ، ولی سنتز چون متعادله باقی می مونه. سنتز بودنم برا خودش عالمی داره ها

چند روز پیش سر شام علی گفت یه بابایی یه خط موبایل خریده هفتاد ملیون (البته تومن)!!!!! برای این که زیادی روند بوده ، 09123456789 ، تو این شرایط ما دوستایی که گوشی های گرون می خرند رو دست میندازیم ! به طور جدی به این فکر افتادم که هروقت توی خیابون به یه تلفن عمومی رسیدم ، یه تماسی با این شماره بگیرم و یه ذره فوت
کنم ! به نیت مردم آزاری، یعنی در واقع مرفه بی درد آزاری ، قربتاً الی الله
آمنه

Friday, October 13, 2006

يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلا قَلِيلا

دیشب به طور عجیب غریبی به یاد بعضی از دوستان و آشنایان افتادم (البته بعضی هاشونم اصلاً عجیب نبود !) و به طور عجیب تری بعضی ها رو فراموش کردم ، و صبح که یادشون افتادم کلی از دست خودم حالم گرفته شد
بعد از دعا کردن برای همه ی دوستان و آشنایان ، یاد قرار چند سال پیش افتادم و شروع کردم مثلاً برای همه ی آدمایی که ازشون بدم میاد دعا کنم ؛ یه ذره که گذشت دیدم دیگه هیچ دعایی نمی کنم ، فقط توی ذهنم یه سری اسم می برم و بعد فکر می کنم دیگه از کی خیلی بدم میاد؟! آهان ! فلانی ! من از اینم خیلی بدم میاد! قرار چند سال پیش برای این بود که یه کم از این بد اومدنا کم بشه و یه کم هم بدی های احتمالی (در واقع خیلی احتمالی!) که در حقشون کردم ، جبران شه مثلاً خیر سرم ! ولی این مثلاً دعا کردنه ، یه جور احیا کردن اون بد اومدنا بود ، شب قدریه، نیم ساعت نشسته بودم به این فکر می کردم که از کیا بدم میاد...... بعد هم که به صورت جدی سعی کردم براشون دعا کنم ، دیدم برای یه سریشون هیچ دعایی نمی تونم بکنم ، هر دعایی به ذهنم می رسید با یه سری دعاهایی که برای آدمای دور و برم می کردم تناقض داشت؛ وقتی به این نتیجه رسیدم دیگه یه کمی سکوت کردم ، تازه فهمیدم که دعا کردن برای بقیه ی آدما یه کم جنبه می خواد که من کلاً ندارم...... امشب هم که به این نتیجه رسیدم که اوضاع و احوال از چند سال پیش بهتر نشده که شاید بد ترم شده . حتی نمی تونستم بهشون سلام کنم .این که با دیدنشون و شنیدن صداشون اذیت می شدم که دیگه جای خود داره.
....،اینم ماه رمضون و شبای قدر مائه ، به جای این که یه ذره آدممون کنه
آمنه

Wednesday, October 11, 2006

هو
گه ملحد و گه دهری و کافر یاشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهـــــــــــایی را
مردی که زعصر خود فراتر باشد

Monday, October 09, 2006

تونل وحشت

هو
اولین و بزرگترین مرکز ترس در ایران:
tarsiran.co.sr
حتماً دیدن فرمایید...
فاخری

Saturday, October 07, 2006

...یه خونه ی جدید

هو
...یه خونه ی جدید واسه خودم ساختم...یه چهاردیواری اختیاری
...اونی که اینجا بودم خود خودم نبودم
...البته فعلاً براش پست نذاشتم ولی می ذارم ان شاءالله
:این هم از خونه ی جدیدم
...آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست
mastemahdi.blogfa.com
...اینجا هم البته میام می نویسم ان شاءالله...نگران نشین
فاخری

Thursday, October 05, 2006

ماه رمضون ساده !؟ماه رمضون !؟یا ساده!؟

سفره ی افطار ، نون پنیر سبزی ، بوی آش رشته ی مامانم ، و صدای بابام از توی آشپزخونه که : آمنه ،خامه هم می خوری ؟..... و قرار اوّل ماه رمضون که مثلاً امسال یه ذره کم پرخوری کنیم و افطاری ساده بخوریم . اصلاً همه اش تقصیر این دست پخت مامانمه که همیشه ما ها رو گول می زنه ، وگرنه مگه سر قرار موندن برای ما ها کاری داره؟
ماه رمضونمون خیلی ماه رمضون بود که به برکت جر و بحثای بین افطار و سحر سر خوراکی ها با والدین محترم دیگه نور علی نور شده ، مسلماً بد جوری هم مورد رضای خدا قرار می گیره ، دیگه تو این ماه رمضونیه اساسی سنگ تموم گذاشتیم .
از قرار اوّل ماه رمضون همین جر و بحثا مونده و بس ، وگرنه که ما و کم خوری !؟ (یه مثال جدید از واو مباینت) جالب این که آخر همه ی این بحثا به این جمله ی معروف ختم می شه که : "ما که از پس هر کی بر بیایم از پس این دختر بر نمی یایم." و با وجود این که این جوری توی بحث حرف آخرو می زنم ، بعد خودم به صورت داوطلبانه و خود جوش اقدام به امر شریف پرخوری می کنم ! فقط آزار دارم که باهاشون بحث کنم ، بالاخره اینم یه جورایی از مستحبّات مؤکّد این ماهه .
تقصیر خودشونم هست دیگه ، بعد از بیست سال یادشون افتاده بچه شونو لوس کنند ، یکی یه دونه شدن اصلاً دلیل خوبی نیست که محبتی که به سه تا بچه داشتند رو گولّه کنند رو یکی ، آخه مگه یه آدم چه قدرتحمّل داره ؟ تازه خب اون دو تای دیگه که نمردند ، خب حسودیشون می شه دیگه
آمنه

جهاد

وَإِذَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَجَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَأْذَنَكَ أُولُو الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَقَالُوا ذَرْنَا نَكُنْ مَعَ الْقَاعِدِينَ ، رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ ....... وَجَاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الأعْرَابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَقَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ

مي ترسم ، نمي فهمم ، فرار مي کنم ، بهونه ميارم ، ولي جهاد نمي کنم .......... مي ترسم ، مي ترسم ، خيلی مي ترسم ........ کاش مي فهميدم ، اين جوري شايد ديگه نمي ترسيدم ........... شايد همين بهونه ي منه ، نفهميدن ......... کاش کمکم می کرد تا بفهمم، کاش بهونه هه رو از دستم می گرفت ، کاش ، کاش ، کاش........ نشسته ام و فقط کاش کاش می کنم ، نشسته ام و فقط بهونه می گيرم ، ولی تا وقتی نفهمم ، واقعاً نمی تونم کاری بکنم ، آخه وقتی نمی دونم چی کار بايد بکنم ، خب چی کار بايد بکنم ؟........ آخه هنوز ذهنم خسته است ، اينم يه بهونه ی ديگه........... نشسته ام و فکر می کنم چرا کمکم نمی کنه ، بهونه کم بود ، کفر هم می گم ، اون ، کمکم می کنه ، و من ، يه گوشه نشسته ام و کمکشو پس می زنم و بعد هم بهش غر می زنم که چرا کمکم نمی کنی ، مثل يه بچه غرغروی بی خاصيت ، و بعد از همه ی اين چيزا ، وقتی صدام می کنه ، رومو برمی گردونم که مثلاً باهاش قهرم ، بازم نازمو می کشه و دوباره صدام می کنه ، و من ، باز هم ......... و بعد از همه ی اين حرفا فکر می کنم پس چرا نمی فهمم ، پاک يادم رفته که خودش چی گفته بود

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَانًا وَيُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ

هنوز می ترسم ، از همه چيز می ترسم به جز اون چيزی که بايد ازش بترسم ، و هنوز اين جا نشسته ام و فکر می کنم که چرا نمی فهمم

آمنه