!چند کلّه پوک؟

Monday, November 20, 2006

....برای دوستی که امیدوارم بخواند ، خدا غول چراغ جادو نیست

امیدوارم گه گداری به اینجا سر بزنی و اینو بخونی . دوست نداشتم هیچ وقت شرایطی پیش بیاد که بخوام اینا رو بهت بگم . گفتنشون سخته ، چون محکم تر از منی در ایمانت ، و وُسعِت بیشتر از منه ، وسخته آدمی که هنوز وقتش نرسیده که راه بیفته برای یکی مثل تو از راه رفتن حرف بزنه . ولی باید بگم
برای هر آدمی وقت هایی هست که برای یک لحظه ، فقط برای یک لحظه ایمانش شکسته می شه ، و این بدترین اتفاقیه که می تونه توی یه لحظه بیفته ؛ و اتفاقیه که فکر می کنم برای همه ی آدما میفته ، ولی شکستن ایمان یه آدم مؤمن ، حتی برای یه لحظه هم، خرد کننده است برای دیگران ؛ اون شب حرفات خوردم کرد ، همون حرف هایی که خودم زیاد می زنم ، و تا الان یه بغض گذاشته ته گلوم ، از اون بغضایی که ترکیدن بلد نیستند ؛ و فکر کردم ، اگر جای تو بودم ، دوست داشتم کسی برام این ها رو تکرار کنه ، با این که می دونمشون . برات تکراری هستند ، ولی بعضی وقتا یه چیزایی هست که باید تکرار شه ، همون چیزایی رو نوشتم که دوست دارم توی این شرایط بشنوم ، ممکنه یه کم تلخ گفته باشم ، قصد آزارت رو نداشتم ، و یاد آوری اون شب سخت رو، اون جوری نوشتم که دوست داشتم بشنوم ، همون قدر تلخ
شاید اشتباه می کنم ولی به نظرم می شه رابطه ی خدا با بنده هاشو با رابطه ی پدر و مادر با بچه هاشون شبیه سازی کرد ، با یه دقت افتضاح بدی ، ولی این بهترین دقتیه که توی شبیه سازی این رابطه می شه بهش رسید .
یه مادر وقتی بچه اش تازه داره راه میفته ، می ره یه کم دورتر می شینه و دستاشو باز می کنه و به بچه اش لبخند می زنه و می گه بیا ، بچه هه روی پاهاش وایساده و احساس می کنه هیچ نقطه ی اتکایی نداره ، با سختی تعادلشو حفظ می کنه ، اگه قدمه رو برداره افتاده ، اون وقت این وسط مادرش نشسته اون طرف تر و داره بهش لبخند می زنه که زود باش بیا پیشم ؛ ولی هیچ کس فکر نمی کنه چه مادر سنگ دلی ، بچه اش می ترسه و اون داره می خنده ، بچه اش داره میفته و اون دستشو نمی گیره ؛ مادره داره مادری می کنه ، بچه داره راه افتادن رو یاد می گیره . اگه همیشه بغلش کنه چون از تنهایی راه رفتن می ترسه ، هیچ وقت راه نمیفته . یه چیز دیگه هم هست مادره مطمئنه که بچه اش می تونه ، ولی بچه هه اینو نمی دونه ، هیچ مادری از بچه ی چهار پنج ماهه اش نمی خواد که قدم برداره ، وقتی ازش می خواد که می دونه می تونه ؛ و باز هم یه چیز دیگه این که اگه بچه وسط راه رفتنش تعادلش به هم بخوره و زمین بخوره ، اولین کسی که کنارشه و بغلش می کنه و اشکاشو پاک می کنه مادرشه ، همون مادری که تا یه لحظه پیش از اون دور داشت لبخند می زد ، شاید بچه هه هم اینو می دونه ، ولی چرا ماها یادمون می ره ؟
باید راه بیفتیم ، داره بهمون می گه بنده ام بیا پیشم ، راه بیفت ، قدم بردار ، داره بهمون لبخند می زنه ؛ خب این یعنی موقعی رسیده که بتونیم قدم برداریم ، اگه موقعش نشده بود که نمی گفت ، و ما به جای این که فکر کنیم چه قدر خوب که موقعش شده ، به این فکر می کنیم که اون که می دونه که نمی تونم ، مگه نمی بینه ، پس چرا اون بالا نشسته و هیچ کمکی بهم نمی کنه ؟ نمی بینه چه جوری دارم دست و پا می زنم ؟ و اون هنوز داره بهمون لبخند می زنه و منتظره که راه بیفتیم؛ و ما به این فکر می کنیم که اگه زمین بخوریم چی ؟ اگه اشتباه کنیم چی ؟ یعنی می بخشتمون ، یعنی بازم بهمون لبخند می زنه ؟ غافل از این که وقتی بیفتیم اولین کسیه که کنارمونه ، بغلمون می کنه و اشکامون رو پاک می کنه ، همونی که تا یه لحظه قبل از افتادنمون داشت از اون دور بهمون لبخند می زد . خداییش ایجاب می کنه که همیشه بغلمون نکنه ، یه ذره که بزرگ شدیم بذارتمون روی زمین و بگه راه بیفت ، تنهایی ، زود باش ؛ برای این که راه رفتن یاد بگیریم ، و این که بزرگ شیم ؛ خدا داره خدایی می کنه ، مثل همون مادری که داره مادری می کنه
راستی اگه به بچه هه نگاه کنیم ، وقتی از راه رفتن می ترسه داره جلوی پاشو نگاه می کنه ، و وقتی فقط جلوی پاشو نگاه می کنه می ترسه ؛ تا این که سرشو میاره بالا و به مادرش نگاه می کنه ، یه ذره آروم می شه ، بعد بدون این که جلوی پاشو نگاه کنه ، همون جوری که داره به صورت مادرش نگاه می کنه اولین قدم رو بر می داره ، و بعد دومی رو . ما هم همین جوری ایم ، تنهایی وایسادیم یه گوشه و می ترسیم ، چون سرمون پایینه و داریم دور و برمونو نگاه می کنیم ، این که تنهاییم ، این که چه قدر سخته ، و می ترسیم ؛ برای برداشتن اولین قدم باید نگاهش کنیم ، انقدر نگاهش کنیم تا لبخندش یادمون بیاره که حواسش بهمون هست و این که توی نگاهش مطمئن شیم که می تونیم ؛ و آروم تر که شدیم ، بدون این که نگاه از نگاهش برداریم ، فدم اول رو برداریم ، و قدم دوم رو


اینا رو که خودش گفته دیگه

لا نکلّف نفساً الّا وسعها

و اعلموا انّ الله یحول بین المرء و قلبه و انّه الیه تحشرون

پس چرا حواسمون نیست که اگه تکلیفی هست قبلش وسعی بوده ، و این که اگه زمین بخوریم باز هم کنارمونه ؟ در این حد نزدیک که بین ما و قلبمون حائل می شه ؟ و فکر می کنیم اگه اشتباه کنیم روشو ازمون بر می گردونه ؟
آمنه

7 Comments:

  • ...با ياد او
    .سلام.اميدت نا اميد نشد...خوندمش
    !من نمي دونم چي بگم...؟
    ...تشکر خيلي کمه

    By Anonymous Anonymous, at 9:25 AM  

  • :راستي! ديگه از اين حرف ها نشنوم ها
    گفتنشون سخته ، چون محکم تر از منی
    در ایمانت ، و وُسعِت بیشتر از منه ، وسخته آدمی که هنوز وقتش نرسیده که راه بیفته برای یکی مثل تو از راه رفتن حرف بزنه.

    از کجا آوردي اين ها رو؟

    By Anonymous Anonymous, at 9:28 AM  

  • منم برای خالی نبودن عریضه؟!از خودم تشکر میکنم
    ...کاش ما هم مثل این یارو دوستای به این با مرامی داشتیم...ای بابا

    By Anonymous Anonymous, at 11:00 AM  

  • سلام
    يارو کيه؟ درست صحبت کن!
    چيه حسوديت مي شه؟
    !ديوونه اي؟

    By Anonymous Anonymous, at 7:04 PM  

  • خوب مرضی عقده ای شدی آمنه این پست روبرا یکی دیگه گذاشته چرا میخوای منو ضایع کنی...آخه تو کجا آمنه کجا ، خودتو بهش میچسبونی

    By Anonymous Anonymous, at 9:15 AM  

  • هو
    سلام...
    حالا چي شده از آمنه دفاع مي کني؟
    نون به نرخ روز خور...

    By Anonymous Anonymous, at 10:02 AM  

  • سلام
    بهتون این امیدواری رو می دم که هر کی خوب بشه شما سه تا خوب نمی شید ، ولی خوشم میاد که توی هیچ شرایطی حس طنزتون رو از دست نمی دید، شوخی جالبی بود ولی آدمو به این فکر میندازه که یه جورایی یه امضای تچنولوجیچ برای خودش دست و پا کنه .

    برای دوست اوّل ، خوشحال شدم که سر زدی ، خدا امید هیچ کسی رو نا امید نکنه

    By Anonymous Anonymous, at 11:31 AM  

Post a Comment

<< Home