!چند کلّه پوک؟

Wednesday, November 01, 2006

....ربّ اشرح لی صدری

دیروز توی مسجد بودیم مثلا داشتیم درس می خوندیم ، که سرو کله ی محمدرضا پیدا شد محمدرضا کوچولو که به گفته ی خودش سه و سال و شار ماهش بود ! بعد از این که یه کم باهامون دوست شد ، دوئید رفت از پشت یکی از ستونای مسجد برامون دو تا بستنی عروسکی خرید و پولشم انداخت تو قسمت برادران ! پنجمین بستنی ای بود که اون روز می خوردم ، ولی بیشتر از همشون بهم چسبید ، بستنی خیالی خوشمزه ای بود ، مثل همه ی چیز خیالی های دنیای بچه های کوشولو ، یه مزه ی شیرین خیلی قدیمی . یه کم دیگه برامون خوراکیای خوشمزه خرید ، چند تا هم برامون آهنگ خوند که کلی خندیدیم ، بعد هم شال و کلاه کرد، باهامون خداحافظی کرد و با مامانش رفت........بهش حسودیم می شد ، مثل بقیه ی بچه ها ، به دنیای قشنگی که دارند ، و دلای قشنگشون ، وبه همه ی چیزای قشنگی که دارند و شاید ما هم یه زمانی داشتیم ولی الآن دیگه.......صدای اذان که اومد تازه فهمیدم چه قدر دیرم شده ، سریع زدم بیرون . دو هفته وقت داشتم به این قضیه فکر کنم ، ولی همش ازش در رفته بودم ، نمی دونستم قراره توی اون جلسه ی لعنتی چی بگم ، ترافیک بود و وقت داشتم یه ساعت بهش فکر کنم ، مثلا داشتم فکر می کردم ، هزار تا جمله به ذهنم رسید ، ولی هیچ کدوم مشکلی رو حل نمی کرد ، فقط شاید یه کم آرومم می کرد ، و در عوض طرف مقابلو کلی ناآروم ! و البته گند می زد به کل ماجرا....... تا چند وقت پیش فکر می کردم تونستم این قابلیتو مهار کنم، می تونم وقتی از دست کسی دلخور یا عصبانی می شم خودمو کنترل کنم و زبونمو نگه دارم ، داغ نکنم . یه چیزی به طرف نگم که آتیش بگیره ، و خودم خیلی آروم از کنارش رد بشم؛ چند وقت پیش فهمیده بودم که کامل مهار نشده و بعضی وقتا باید حواسم بهش باشه ، ولی تازه فهمیدم هنوز مثل قبل و به همون شدت این قابلیت رو دارم پس باید همیشه حواسم بهش باشه که به فعلیت نرسه ......... نمی تونستم ، کاملا از توانم خارج بود، نمی تونستم تصورشم بکنم که بتونم آروم باشم و داغ نکنم و منطقی حرف بزنم ، رسیده بودم صادقیه ، مطمئن بودم نمی تونم ، به سرم زد یه زنگ بزنم بگم نمی رم و پیاده شم از همون جا برم خونه ، فکر مضحکی بود ، راننده گفت تا پونکم می رم اگه مسیرتون می خوره ، گفتم پونک پیاده می شم . تا پونک وقت داشتم که یه فکری بکنم ،ولی نمی تونستم خودمو آروم کنم . یاد اون دعاهای حضرت موسی افتادم که موقع ماموریتش از خدا خواست ، خیلی دوستشون دارم . شرح صدر لازم داشتم تا بتونم به خودم مسلط باشم و ماموریته اونقدر برای آدمی مثل من بزرگ بود که لازم باشه خدا برام آسونش کنه (و البته هنوزم لازمه) ، و باید گره از زبونم باز می شد تا بتونم بدون درست کردن سوءتفاهم حرفامو بزنم . فقط یه یادآوری لازم بود ، این که روبروییم فرعون نیست و منم موسی نیستم ، طلبی هم ازش ندارم و ....... یه کم که آروم شدم به این چند سال و همه ی سختی ها و آسونی هاش فک کردم ، و این که اگه اون اتفاق نیفتاده بود، هنوز همه چیز مثل چهارده پونزده سال پیش قشنگ بود یا نه ؟ و این که چرا باید همه ی اون احساسای قشنگ بچگی هامون خراب بشه ؟ ....... تازه فهمیدم چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده ، برای کوچه پس کوچه های پونک ، برای همه ی بازیا و شعرای بچگونه ، برای اون دعواها ، قهر و آشتیا ، برای اون خنده ها ........ بالاخره با یه ربع تاخیر رسیدم ، بدون معطلی بحث شروع شد ، خدا رو شکر روند خوبی داشت ، البته به جز یه سری غیبت آدمای مختلف که شنیده شد و البته گفتنشون اصلا لازم نبود . آخرای جلسه ، حرف این پیش اومد که چرا این اتفاقا افتادند ، قضیه ازدید طرف مقابل این بود که مشکل از این شروع شده که اون آدما تو عصبانیت ، سریع عکس العمل نشون میدند و توی عصبانیت چیزایی می گند که آدم به دشمنشم نمی گه ، چند تا شاهد مثال خنده دارم برای این حرفش اورد ، راست می گفت . فقط چند تا جمله توی عصبانیت یه آدم ، این چیزی بود که اون احساسای قشنگ بچه گونه رو خراب کرده بود و کلی چیزای مهم دیگه رو . وقتی اون مثالای خنده دارو می زد ، فهمیدم داشتن چنین خصوصیتی یه کم حالت ارثی داره؛ و وقتی دیدم واقعا همون چند تا جمله این همه چیزو خراب کرده ؛ بیشتر از قبل به این نتیجه رسیدم که واقعا لازم دارم که مراقب خودم باشم و خدا تنها کسیه که می تونه بهم کمک کنه ، توی همون جلسه اگه کمکم نکرده بود ، حرفایی زده شد که می تونست حسابی به همم بریزه

همین الان یاد مهتا افتادم ، راهنمایی که بودم یه بار بهم گفت یه مدت همش این آیه رو تکرار می کرده، ربّ اشرح لی صدری ، بعد از چند وقت که هی تکرار می کرده، صدای مامانشو شنیده بود که این آیه رو خونده الم نشرح لک صدرک؟ و وقتی با کلی هیجان از مامانش پرسیده الان چی گفتی ، بهش گفته که هیچ حرفی نزده
دوست دارم انقدر تکرار کنم که بالاخره جوابمو بده
.....ربّ اشرح لی صدری‌ ، ربّ اشرح لی صدری ،‌ ربّ اشرح لی صدری
آمنه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home